طنزِ روستا ؛ از ماجراهای «کاکانواز» و «کاکانگهدار»

راشد انصاری (خالوراشد)

قسمت پنجم

اشاره:
خوشبختانه داستان کاکانواز و کاکانگهدار طرفداران بسیار زیادی در سراسر کشور دارد و روز به روز نیز به این طرفدارها اضافه می شود، به طوری که به زودی این دو شخصیت دوست داشتنی(که یکی شان هنوز در قید حیات است) از خودِ خالوراشد مشهورتر خواهند شد!

مسیریاب طبیعی!
کاکانگهدار در راه بازگشت از عماددِه سابق که حالا مثلاً برای خودش « عمادشهر»ی شده است، (رفته بودند چاه حفر کنند)، شیطان می رود توی جلدش که کاکانواز را اذیت کند!
کاکانگهدار البته خودش می گفت قصد داشته هوش کاکانواز را بسنجد، اما….!
به همین دلیل وسط بیابان پشت درخت گِز و بَشی(۱) قایم می شود.
کاکانوازِ از همه جا بی خبر، هر چه صدا می زند، داد و فریاد می کند، از سنگ صدا می آید اما از کاکانگهدار خیر. جواب نمی دهد که نمی دهد.
کاکانواز پس از این که مقداری بد و بی راه به دوستش می گوید و زیر لب و یواشکی کمی هم نفرین قاطی اش می کند، با عصبانیت مِلیکی اش( ۲) را از پاهایش در می آورد و با پای برهنه حرکت می کند به سمت دیده بان….
می دانید در زمان قدیم که از جاده ی آسفالته و شن ریزی و حتی جاده ی خاکیِ درست و حسابی خبری نبود و بیشتر راه ها مشهور به ( رَهواره ی خری) یعنی جاده ی (مال رو) بود. به همین دلیل کاکانواز با هوش سرشارش فهمید که در وسط بیابانی شوره زار و….، خاک های نرم جاده می تواند راهنمای خوبی برایش باشد. به این صورت که پس از چند متری راه رفتن همین که کف پاهایش با سنگ، خار و بوته ها تماس برقرار می کرد، می فهمید که در حال انحراف و خارج شدن از جاده است، بلافاصله فرمان را (مگر ماشین است!؟) به جهت عکس می چرخاند و وارد جاده می شد. مجدداً حرکت می کرد و تا زمانی که پاهایش با خاک نرم تماس داشت، می فهمید در مسیر اصلی است و به راه خودش ادامه می داد…و درست مثل تاکسی های شهری که فقط «مستقیم» می روند و هیچ رقمه ( البته دربستی ها قضیه اش فرق می کند!) حاضر نیستند مسافری را به جز مسیر مستقیم سوار کنند، مستقیم رفت….
بالاخره رفت و رفت و رفت تا این که پس طی کردنِ مسافتی طولانی به مقصد یعنی دیده‌بان رسید.
از شما چه پنهان، طی این مدت، کاکانگهدار بدون این که کاکانواز متوجه بشود با فاصله کمی پشت سر او بود مبادا برای دوستش اتفاقی بیفتد. البته کاکانواز چند روزی با این رفیق نیمه راه! یعنی کاکانگهدار قهر کرد، که حق داشت!
پی نوشت:
۱- درختی که از شاه گزها کوچک تر است و در زمین های شوره زار و کف رودخانه های منطقه می رویَد. گز و بش بر عکس گزها و شاه گزهای منطقه ی ما که توسط انسان کاشته می شوند، خودرو است.
۲- از کفش های قدیمی و سَبک که به لحاظ شکل ظاهری تقریباً شبیه گیوه بود، و جزو صنایع دستی استان. اگر چه نوک آن مقداری باریک تر از گیوه های برخی استان ها بود و با مقداری برآمدگی به سمت بالا البته. جنس آن نیز از نخ و تخت آن پارچه ی نخی که بیشتر مواقع با آب کّله پاچه خیس(به دلیل چسبندگی) و به ته میلکی چسبانده و دوخته می شد. تقریباً شبیه گیوه های معمولی بود که در تابستان پاها را خنک…..(آخ مُردم از توضیح دادن!)

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا