شوخی با شاعران
سروده ی: راشدانصاری (خالوراشد)
“دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما”
گفت: بَه بَه واقعاً این جا چه حالی می دهد!
“سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز”
مُرده آن است که اقساط فراوان دارد!
«به شمشیر و خنجر ، به گرز و کمند»
« یکی را که در بند بینی مخند»
« آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا»
احتیاجی نیست دیگر، چون کوویدم خوب شد
چو از پشت تکل ات کند روزگار
«دگر عضوها را نماند قرار!»
کاسبان را می توان بخشید! وقتی واعظان،
«چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند!»
«تو از دیده و دل گرامی تری»
«نشاید که نامت نهند آدمی»
آب شرب ِ شهر ِ ما شور است ای حافظ، کجا،
«می دهند آبی که دل ها را توانگر می کنند؟!»
“دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما”
تازه کفشِ خوشگلی هم از قضا کِش رفته بود!
“حکیمانِ زمانه راست گفتند”
که بحث هسته ای پایان ندارد….!
“دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند”
غافل از این که درین شهر اماکن داریم
تو کز دود قلیان همی می رَمی
«نشاید که نامت نهند آدمی!»
«ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت»
همه را نصف شبی داخل «وَن» می بردند!
#خالوراشد