افاضات فیل عینکی! من و پسر عمو

نوشته ی: راشدانصاری

پسر عموی نازنینی دارم که مثل بعضی از شاعران عزیز، کارش فقط تقلید است.تقلید و بدتر از آن چشم و هم چشمی در حد المپیک!
چند سال قبل با هزار گرفتاری و قرض و قوله ماشین سمندی(سورن) خریدم. هنوز یک هفته از سوار شدنم و پُز دادنم نگذشته بود که دیدم بلافاصله ماشین سورن نو هم مدل و همرنگ ماشین بنده مقابل خانه شان پارک بود.
مدتی از این ماجرا گذشت یک روز به همسرم گفتم، دوست داری دیوار بلوکی ِ خانه ی پسر عموی مان کامل سرامیک شود؟ گفت:” چه طوری؟”. گفتم:” فردا خودمون شروع می کنیم به سرامیک کردن دیوار خونه ی پدری بعد خودت ملاحظه کن…”
برای این که ثابت کنم، مقداری سرامیک قرضی خریدم و فقط ریختم پای دیوار. دو روز بعد دیدم پسر عمو جانم! تعدادی کارگر افغانی آورده و شروع کرده اند به کار.
جالب است که همین پسرعموی عزیزم، مدتی قبل رفته بود دکتر. تعریف می کرد به محضی که دکتر دفترچه ی بیمه ام را دید، گفت:شما با فلانی که شاعر و طنزنویس(منظورش بنده بوده!) است چه نسبتی دارید؟
و مشخص است دیگر….خودش می گفت بلافاصله پول ویزیت و تزریقات و…را پس دادند و کلی تحویلم گرفتند. و جالب تر این که می گفت، الان هر از چندگاهی اگر چه مشکلی ندارم اما به پزشک یاد شده مراجعه می کنم، چون مجانی است آمپولی می زنم و…
یک بار هم پس از آزمایش مشخص شد که قندخون دارم.باور کنید جدی می گویم، روز بعد پسر عمویم تماس گرفت و گفت رفتم دکتر و قندم روی ۴۵۰ است!. روز بعد دکتر اعلام کرد که چربی بنده لب مرز است( خودم که نه پولشو دارم و نه حوصله اش که برم تا مرز!). و این شد که پسر عمو با تلاش زیاد توانست‌ کمتر از یک ماه چربی اش را به لب مرز برساند!. فشار خون بنده به لب مرز رسید. ایشان هم دقیق آمدند لب مرز و کنار من ایستادند!
یعنی چشم و هم چشم و تقلید و…تا این حد!
یک شب در مراسمی نشسته بودیم که سخنران مجلس چند باری از روی منبر نسبت به ابن بنده ی کمترین اظهار لطف کردند. در ضمن گفتند:” سال ها پیش که در قم بودم، بنده با آثار فلانی( یعنی بنده!) از طریق مجله ی اطلاعات هفتگی و..آشنا شدم. و…”
باور کنید بلافاصله پسر عمویم که کنار بنده نشسته بود، گفت:” بگو منم پسر عموتم…” و بلافاصله خودش داد زد:” حاج آقا منم پسرعموشم…!” حالا این چشم و هم چشمی نیست ولی می خواهم بگویم در کل آدم عجیبی است.
مدتی بود که می خواستیم چشم پدرخدابیامرزمان را عمل کنیم و با وجودی که هزینه اش نیز جور کرده بودیم اما مدام امروز و فردا می کردیم. والده اعتراض کنان گفت:” دلیل این که پدرت رو نمی بری دکتر برای عمل چیه؟” . در جواب گفتم:” می ترسم همین که بابا چشمشو عمل کردیم، پسر عمو هم بره و چشم سالم عمو از کاسه در بیاره!”
و باور بفرمایید، پدر خدابیامرزم آخر عمری سرطان ریه گرفت، و عمو هم مدتی بعد بر اثر سرطان به رحمت خدا رفت!
به هر حال یک بار به ایشان گفتم:” سورن خریدم، رفتی خریدی، دیوار سرامیک کردیم، تو هم کردی! قندخون گرفتم شما هم گرفتی، چربی و فشارم رفتن بالا، فشار و چربی ات رو بردی بالا! و… در نهایت پدرم بر اثر سرطان فوت شد، و تو هم نمی دونم چه کار کردی که پدرت سرطان گرفت!…خلاصه این همه سال از من تقلید کردی. اما ای کاش من هم فقط یک بار از شما تقلید کرده بودم!”. گفت:” مثلا؟” گفتم:” شما آپارتمان چند طبقه خریدی ، من نتونستم! ماشین شاسی بلند خریدی، من نتونستم! مغازه در بازار خریدی، نتونستم! مکه رفتی، نتونستم و…”

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا