به رسانه‌های اون‌وری توجه نکنید بچسبید به زندگی‌هاتون

در روزگاران قدیم، در دیاری که مردمانش به حکایت‌های طنز و داستان‌های خنده‌دار علاقه‌مند بودند، بزم و رزم خبرنگاران و رسانه‌های گوناگون درگرفت. این مردمان، همچون آهوهایی که به رقص درآمده باشند، به میدان آمده و در کلام و گفتار خویش به تقلید از یکدیگر مشغول بودند.

در این میان، دو دوست به نام‌های “بوق” و “خبرچین” بودند که هرکدام به نوعی به شایعه‌پراکنی و تولید خبرهای رنگین پرداخته و در کار خود چنان غرق شده بودند که گویی جنگی بزرگ در دیارشان در حال وقوع است. بوق با صدای بلندی گفت: “ای خبرچین! بیا بگویم که امروز در رسانه‌های فارسی‌زبان خارجی چه خبرهایی منتشر شده است!”

خبرچین با چشمان درخشان و بی‌صبرانه پاسخ داد: “بگو، بگو! من هم شنیده‌ام که این روزها گویا ایران در آتش جنگ می‌سوزد! چقدر خنده‌دار است!”

بوق گفت: “ایران، سرزمین زرخیز! البته که در آتش نمی‌سوزد. این رسانه‌ها هر روز تیترهای جدیدی می‌زنند. مثلاً دیروز نوشتند: ‘ایران در آستانه جنگ جهانی سوم است!’ و من گفتم: ‘آیا جهانی دیگر هم در کار است؟'”

خبرچین با خنده گفت: “آری! امروز صبح تیتر دیگری خواندم: ‘ایران، دیو سیاه در دل خاورمیانه!’ و به نظر من دیو سیاه دیگر وقت خوابش رسیده و باید کمی استراحت کند!”

بوق با چشمان درخشان ادامه داد: “آری! و پس از آن تیتر دیگری آمد که نوشتند: ‘ایران، دیکتاتوری که به سرکوب مردم مشغول است!’ در حالی که مردمان ما هر روز در پارک‌ها با یکدیگر به پیک‌نیک می‌روند و گلابی و انار می‌خورند!”

خبرچین با سر تکان دادن گفت: “و همچنین دیروز یکی از این رسانه‌ها نوشت: ‘ایران، جایی که هیچ‌کس حق ابراز عقیده ندارد!’ و من گفتم: ‘پس چرا من و تو هر روز در اینجا می‌خندیم و نظراتمان را با هم به اشتراک می‌گذاریم؟'”

بوق به لطیفه‌هایش ادامه داد: “آری، یکی دیگر از رسانه‌ها تیتر زده بود: ‘ایران، کشوری با اینترنت قطع!’ و من گفتم: ‘حالا می‌دانم چرا دوستم همیشه چای داغ می‌آورد، او فکر می‌کند که باید با چای داغ ساکت بمانیم!'”

خبرچین با چهره‌ای جدی گفت: “ولی حقیقتش را بخواهی، این تیترها ما را به فکر فرو می‌برد. مثلاً روزی تیتر زدند: ‘ایران، سرزمینی که مردمش در قفس‌های سوزان زندگی می‌کنند!’ در حالی که خودم هر روز در قفسِ کافه‌ام نشسته و قهوه می‌نوشم! فکر نمی‌کنی آنها از قفس من خبر ندارند؟”

بوق با خنده گفت: “آری، و من هم دیدم که نوشته بودند: ‘ایران، جایی که رنگ‌ها و طعم‌ها بی‌معنا شده‌اند!’ و من گفتم: ‘چرا؟ طعم زعفران و پسته که در هیچ جایی پیدا نمی‌شود!'”

خبرچین با حرص گفت: “بله، و همچنین یکی از این رسانه‌ها نوشت: ‘ایران، کشوری با آسمانی همیشه ابری!’ و من گفتم: ‘اگر آسمان همیشه ابری بود، پس این باران‌های خوشبو از کجا می‌آید؟ آیا باران نیز از دیوارهای پناهگاه آن‌ها می‌ریزد؟'”

بوق با چهره‌ای متفکر گفت: “واقعاً جالب است! آخرین تیتر که من دیدم این بود: ‘ایران، ملت شجاعی که در نبرد بر سر آزادی‌ها می‌جنگند!’ و من گفتم: ‘آری، ما هر روز در اینجا آزادانه خنده می‌زنیم و از زندگی لذت می‌بریم!'”

خبرچین با خنده‌ای گفت: “حالا این رسانه‌ها هم کم‌کم یاد می‌گیرند که ما ایرانی‌ها عاشق شوخی و خنده‌ایم. آن‌ها به ما می‌گویند ‘دیکتاتور!’ در حالی که خودشان نمی‌دانند که در دل هر ایرانی، یک شادمانی پنهان است!”

بوق و خبرچین، با هم به این شوخی‌ها ادامه دادند و روزشان را با خنده و شادمانی پر کردند. و چنین شد که در دیاری که رسانه‌ها به جنگ و جدل دامن می‌زنند، دو دوست تصمیم گرفتند به زندگی شاد و خنده‌دار خود ادامه دهند و نشان دهند که همیشه می‌توان با شوخی و هزل، بر سختی‌ها و نادرستی‌های دنیا غلبه کرد.

و این داستان، حکایت از آن دارد که در دنیای امروز، هر خبری را باید با نگاهی نقادانه و کمی شوخی و خنده نگاه کرد، زیرا که چه بسا گاهی باید بر سر خود خنده زد و زندگی را با شادی و نشاط ادامه داد.

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا