باید پنجره آهنی سنگین را روزانه بکشم؛ مبادا تیر و بمبی از پنجره وارد خانه شود

صبح است. هنوز خورشید کاملاً بالا نیامده که صدای آژیر خطر در خیابان پیچیده می‌شود. مثل همیشه با صدای آن از خواب می‌پریم، دست‌های لرزانم را روی شانه‌های یائل، پسر کوچکم، می‌گذارم و آرام تکانش می‌دهم. ایلان، شوهرم، از آن سوی اتاق فریاد می‌زند: "بچه‌ها رو ببر پایین!"

حسن عباسی: همه چیز تکراری‌ست، اما هر بار ترس جدیدی به دلمان می‌افتد. با سرعت به سوی پناهگاه زیرزمینی خانه می‌دویم؛ آنجایی که پناهگاه همیشه آماده است، اما برایمان بیشتر به زندانی تاریک و دلگیر تبدیل شده. یائل، هنوز خواب‌آلود است و از پله‌ها به سختی پایین می‌آید. در تاریکی پناهگاه، دست‌های کوچکش به دنبال دست من می‌گردند و زیر لب زمزمه می‌کند: “مامان، چرا اینجا هستیم؟ من دوست دارم توی حیاط بازی کنم.”

از پنجره‌ها که حرف می‌زند، بغضی در گلویم می‌نشیند. پنجره‌ها دیگر برایمان جایی برای تماشای آسمان و زندگی نیستند. هر روز صبح باید آن پنجره‌های آهنی سنگین را بکشم و مراقب باشم. ترس از اینکه تیر یا بمبی ناگهانی وارد خانه‌مان شود، همه چیز را به هم ریخته. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خانه‌مان که باید مأمن امنی باشد، این‌طور به زندان آهنی تبدیل شود. ایلان روزانه پنجره‌ها را باز می‌کند تا هوایی تازه به داخل بیاید، اما من باز هم بلافاصله آنها را می‌بندم، انگار که تهدید هر لحظه نزدیک‌تر است.

ایلیا، دخترمان، حالا ۸ ساله شده و از زندگی آزادانه‌ای که فقط در داستان‌ها و تلویزیون دیده، صحبت می‌کند. هر روز به من و پدرش می‌گوید: “چرا ما نمی‌توانیم مثل بچه‌های توی کارتون‌ها به پارک برویم؟ چرا باید توی اینجا زندگی کنیم؟” دل من و ایلان هم هر بار می‌شکند. چطور می‌توانیم به او بگوییم که دنیای بیرون امن نیست؟ که اینجا در اسرائیل، آژیرها و جنگ‌ها تبدیل به واقعیت روزمره زندگی ما شده‌اند؟

ایلان همیشه می‌گوید: “باید قوی باشیم.” اما قوی بودن تا کجا؟ تا کی باید هر بار با شنیدن صدای آژیر بچه‌ها را بگیریم و بدویم به سمت پناهگاه؟ تا کی باید هر شب با صدای دور موشک‌ها و انفجارها به خواب برویم و از خواب بپریم؟ ایلان گاهی از خستگی برمی‌گردد، تکیه می‌دهد به دیوار و فقط زیر لب می‌گوید: “دیگه کافیه…”

اما در تمام این سیاهی‌ها، تنها یک نور امید داریم. هر دویمان، حتی یائل و ایلیا، به یک چیز باور داریم: صلح. شاید این جنگ‌ها تمام شوند، شاید روزی بتوانیم بدون ترس از تیر و بمب پنجره‌ها را باز کنیم. شاید ایلیا و یائل بتوانند در کوچه بازی کنند و به جای صدای آژیر، صدای خنده بچه‌ها در خیابان‌ها پخش شود. ما فقط به همین امید زنده‌ایم؛ امید به صلحی که شاید روزی به اینجا هم برسد.

انتهای پیام

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا