به بهانهی اجرای نمایش نشخوار؛ بودن و چهگونه بودن؟ مساله این است!
حسین قنواتی روزنامهنگار
نمایش نشخوار، به نویسندگی فاطمه گرامینژاد و کارگردانی محمدرضا گرامینژاد از دوشنبه شب در تالار اصلی تماشاخانهی محراب به صحنه رفته است.
بریدهای از روزگار یک نویسنده… «شبِ» یک «روز»نامهنگار… چه پارادوکس آشنای عجیبی برای دستمایه کردن خلق یک نمایشنامه که اجرایش بر صحنه میتواند آنقدر تراژیک باشد که سرریز کند در طنز و خنده.
شب پریشان روزنامه نگاری که میخواهد به هر جان کندن و دشواری به تعهد و وظیفهاش وفادار بماند. نویسندهای که گاه میان ارزشهای حقیقی خود و آنچه رایج روزگار است در میماند و برابر دیو سرزنش و انکار افراد پیرامونش – در متن خانواده و دوستان- دست و پا میزند.
این قصهی غصهی آشنایی است برای تمام کسانی که میخواهند اصول انسانی و اخلاق حرفهای را آنچنان که بوده است و باید رعایت کنند، نه آنچنان که هست.
نویسنده به درستی و دقت تلخِ این شیوه از زیستن را که از نظر منطق جاری زندگی امروز، غیرقابل فهم است را به طنز کشیده است.
فریدریش دورنمات، نمایشنامهنویس آلمانی در چند نمایشنامه مهم خود این پرسش را مطرح میکند که؛ آیا اجتماعات بشری و خود بشر کمالپذیر هست یا نه؟ اساسا بشر اصلاحپذیر است یا نه؟ بر این مبنا گویا او میخواهد بگوید: درگیریهای متفاوت، انسانهای متفاوت می سازد.
دورنمات در متنهایش آدمهایی میسازد که حرفی برای گفتن دارند و میخواهند اقدامی بر مبنای اندیشههای خود به سرانجام برسانند و آنگونه که گمان میکنند بشر را از این برزخی که در آن گرفتار شده بیرون بیاورند یا او را متوجه آن کنند.
همین انگیزه و اراده به انجام هر کاری که ممکن است و از توان آن آدمها -که حرفی دارند- در آشفتگی ناشی از تنوع نظرهای به ظاهر منطقی ولی جداسرانه از معنای زندگی اخلاقی و حتا آنگونه که میبینیم؛ ضدارزشهایی که شرایط بحرانی به عنوان ارزش رایج القا میکند، مقدساند. خواه دامنهی اثر گذاری هنر در همین شرایط بحرانی اندک باشد و تنها به مثابه تلنگری آنی عمل کند یا بیننده و شنونده و خوانندهی امروز تنها در طنز تلخ آن بپیچد و بگذرد، نویسنده و هنرمند بر صحنه یا پشت میز کار، تعهدش را در هیهات بیتعهدی به عنوان ارزش منطقی به انجام رسانده و همین اتفاقی شریف تلقی میشود که هیچکس [حتا مدیران کلان و کوتاه مسالهی فرهنگ کشور و مراکزی که خلاف ماهیت و موجودیت خود که به نقل از تریبونها گویا حمایت از فرهنگ و هنر بوده نه سلاخی همین میزان از شرافت و تعهد باقی] آن را بیش از رسمیت عناوین قشنگ پای تریبون و در عمل و در گوشهگوشههای اماکن و مراکز فرهنگی و هنری که صدایی جز ساییدن تیغ دو دم قیچی نمیآید، به گردن نمیگیرد.
آقایان- خانمها
در نمایش «نشخوار» اگر ورای چهگونگی ارایه و بیان هنری بخواهیم به مسالهی متن اشاره کنیم و نقد دقیق و کارشناسانه و هنری آن را بر صحنه به اهلِ بیطرف و «متعهدش» به مفاهیم و اصول هر رشتهی هنری و ادبی بسپاریم، نه خودمان که گاهی- شاید دانش آن را نداریم و لاجرم نیاز به ابراز موجودیت را در اعمال مدیریتِ مشکوک به همهچیز میبینیم؛ اتفاق متعهد و شریفی افتاده است.
مسالهی تراژیکی که متن با رویکردی شبیه آنچه از ماهیت آثار دورنمات آمد، اشارهای به آن دارد، وضعیت دشواری است که انسانهای متعهد به ارزشهای حقیقی و ورای شرایط پیش آمده در بحران استحالهی مفاهیم دارند. آشفتگی عریانی که ما را میان خنده (شرایط موجود) با این پرسش مهم در تعلیق و اعوجاج تنها میگذارد: آیا نویسنده و روزنامهنگار داستان که به گمان من بسیار حرفهای و دقیق و معنادار محور روایت قرار گرفته، بر قرار خود با آرمانها و تلاش برای اعلام اخبار و چرایی رویدادن آنها که به همهمه تبدیل شدهاند، باقی میماند؟
وضعیت شبانه و مالیخولیایی «روز»نامهنگار، تراژدی غمناک آشنایی است، هر چند که برای ما چنان عادی شده باشد که به آن میخندیم. این هم آشنا است، در فاجعههایی که برای آن فکاهی میسازیم… در جایی که تراژدی در نهایت خودش به طنز تن میزند، بلکه قابل تحمل شوند! و شدهاند، اما اینکه کسی در خلال خنده عمق فاجعه و عواقبی که میتواند داشته باشد را هم یادآوری کند، عزیز و ارزشمند است. شریفتر آنکه روایت ما را با رویکردی کاتارسیس گونه، چنانکه ارسطو میگوید: «پایانبخشی ترس و بهبود ترحم است» به ما «امید» میبخشد، امیدی که نام روزنامهنگار داستان هم هست. اما در دوران دراماتیک شبه مدرنِ کاریکاتوریکی که «رفیق، محتوا مهم نیست، تولید محتوا مهم است» با چه چیز به ما امید میدهد؟ با احتمال اصلاح و تحول؟ با تردید نسبت به بدتر شدن بحران انسانی و اجتماعی؟ خیر. ما فقط عشق را داریم که دلیل پیدا کنیم با شرایط و همهگیری انزوا و انفعال بجنگیم. دیالوگهای پایانی نمایش از زبان همکار روزنامهنگارِ دیگری که جویا معشوق نویسنده و سردبیر، یعنی شخصیت محوری روایت است، همین را به ما میگوید. بنابراین نوشتهای که میخوانید را میشود ادای دین یک روزنامهنگار به این متن و اجرا دانست، چرا که نه؟!
شایبهی یکسره ستایش این رویداد ادبی و هنری ساده و بیادعا که تهیهکننده و سرمایهگذار و تیم تبلیغاتی و وابستگانی هدیهبگیر در رسانه و القای اشرافیت ندارد و سراسر تجاری نیست، نمیتواند قلمبهمُزدی باشد.
این مسالهای بود که نمایش و شرایط آدمها چنان که آمد، مطرح کرده است.
بگذارید یک نقب پیشامتنی مستند دیگر به تعهدی که در گیومه آمد نیز بیاوریم تا طرح مسالهی دیگری بر واقعیت شرایط کار هنری در حال حاضر نیز باشد. نه مگر این همان تعهد روزنامهنگاری است که من با آن احساس همذاتپنداری کردهام؟!
یک بانوی جوان نویسنده و برادرش، یک کارگردان جوان تئاتر، در رقم زدن یک اتفاق نادر در فراوانی بسملشدن نسل خودشان و همه، با سرمایهی اندک شخصی و بدون هیچ حمایتِ تریبونیِ شخصیتهای جلوی دوربین و پای مصاحبه، نمایشی را پیشِروی نظر مخاطب کشیده و موضوعات و مشکلات تراژیک نسلی خود را که ما در ایجاد آن نقش موثرتری از ادعاهایمان داشتهایم، در آن به گفت و عنوان آوردهاند و از همهی موانع تخطئه، به زحمت بیحد به صحنه رساندهاند
در این راه از مشارکت بازیگران و عوامل جوان دیگری که برخلافِ همهی ما کمتر مالی و بیشتر دغدغهی نشاندادن خود در هر موقعیتی را دارند که ما فراهم نمیکنیم، استفاده کردهاند… تا اینجا و همینقدر، ما با رویداد داستانی مواجهایم که میتواند ما را با خود دچار این پرسش کند که حتا فارغ از عنوان رسمی، فقط به عنوان مخاطب، در کجای قصه قرار میگیریم؟ تهیهکننده ندارند. سرمایهگذار؟ خیر، قربان. آنها بر متنهای شبه عاشقانهی بیاثر که از موانع ممیزی بیشمار بگذرد و البته نیاز ما به پُز هنری و سانتیمانتالیسم فراموشی را در عکس با این چهرهی برکشیدهی رسانه و پروپاگاندای پولی آن یکی، شاید بهمنظور به حاشیه راندن آدمهای مهمتر و متعهد به این هنرها که کمتر قابل فروشاند را ارضاء کند. با اینحال، ما کجای این قصه قرار میگیریم و با چه توجیهی برای خودِ حقیقی خود، البته اگر چیزی از آن باقیمانده باشد؟!
این مسالهی اخیر، مسالهی نگارندهی این گزارش رویداد [و نه بهعنوان منتقد هنری نمایش] است. بالاتر گفتهام که در این متن گویی قصد ادای دین به آن را دارم، به عنوان یک روزنامهنگار که تمام شبهایش شبیه همین یک شبِ شرححال نویسنده در متن نمایش باشد. گلادیاتورهایی که برای حقیقت و معنای زندگی میجنگند و از طرف نزدیکترین کسان خود سرزنش نیز میشوند که «خربزه آب است»… خیر، بیفکر و بنا بر شرایط با جناب نیچه -هر چند سیبیلش از لای کتاب بیرون زده باشد- موافق نیستم که: حقیقت نیازی به حمایت و پشتیبانی ما ندارد.
انتهای پیام