از ماجراهای «کاکانگهدار» و «کاکانواز»

راشدانصاری

قسمت ششم:
این هفته به کاکانواز مرخصی داده ام تا استراحت و تجدید قوا کند. مدت هاست که متوجه شدم خسته است و بدنش نیاز به یک ریکاوری درست و حسابی دارد!
به همین جهت این اولین باری است که این دو قلوهای افسانه ای را مثل «اَندی» و « کورُس» زوج هنری و از خواننده های معروف که پس از مدت ها از هم جدا شدند، از هم جدای شان کردم. وگرنه این دو بایستی همیشه کنار هم باشند، درست مثل «ایلیا ایلف» و «یوِگنی پتروف» نویسندگان برجسته ی روس و خالق رمان های بی نظیر و طنزآمیز «دوازده صندلی» و «گوساله ی طلایی» که تا آخر عمرشان با هم می نوشتند. ( خوانندگان عزیز این ستون، دو تا کتاب فوق الذکر را مطالعه بفرمایید عالی است) – این هم پیام بازرگانی ، تا نگویید داستان ما آگهی تبلیغاتی ندارد!
بله دوستان عزیز! در غیاب کاکانواز، قضیه ی تبر به امانت گرفتنِ کاکانگهدار از حاجی محمد(۱) پدر حاجی نصرالله را برای تان تعریف می کنم که البته تا آن روز هنوز حاجی نشده بود…
کاکانگهدار که همیشه دست به تبر بود، مثل کسانی که دست به تفنگ یا دست به چاقو و دست به چیزهای دیگری هستند، او نیز همیشه دست به تبر بود. البته نه برای دعوا بلکه برای کارش. برای صحرا رفتن، هیزم چیدن یا جمع کردن، برای….در ضمن «تُوورَکوی»(۲) کاکانگهدار در زمان خودش از کلاشینکف روس مشهورتر بود.
حتی مادربزرگ مادری ام یعنی همسر کاکانگهدار نقل می کرد، پدربزرگت تبرش را از من هم بیشتر دوست داشت. حتی گاهی اوقات هنگام خواب نیز دسته ی تبر در دست به خواب می رفت. عشق میان کاکانگهدار و تبرش تقریباً شبیه همان «تابه» یا «تَوو» ی بود که در قسمت اول به سمع و نظرتان رسید.
یک روز که کاکانگهدار تبرش را به دوستی امانت داده بود، از قضا خودش به تبر احتیاج پیدا می کند. دوستش هم رفته بود همراه گله به صحرا و تا شب نمی آمد. این شد که رفت خانه ی حاجی محمد تا تبرش را قرض بگیرد. حاجی محمد گفت:« تبرم دسته نداره.» کاکانگهدار می گوید:« اشکالی نداره، خودم براش دسته درست می کنم….» تبر را بر می دارد و می رود….
به خانه که می رسد خیلی سریع دسته ای از چوب کُنار را برای تبر درست می کند. آن روز به کارش می رسد و چند روزی هم مثل تبر خودش ازش نگه داری می کند.
تا این که بعد مدتی حاجی محمد پسرش نصرالله را می فرستد دنبال تبر….اما کاکانگهدار در پاسخ می گوید:« اگه برای خودت می خوای ببر، بعد بیار که هنوز لازم دارم! ولی اگه پدرت گفته فعلأ  نمی تونم بدم.»(چون کاکانگهدار قصد داشته دسته ای را که خودش برای تبر درست کرده بود، را در بیاورد)
نصرالله اما با یک جست تبر را از گوشه ی اتاق برمی دارد که فرار کند، ولی موفق به این کار نمی شود. چون کاکانگهدار خودش را به درِ اتاق می رساند و جلوی نصرالله سد می کند. نصرالله را دستگیر می کند و خلع سلاحش می کند. بعد تبر به دست می رود داخل حیاط و با سنگ بزرگی دسته ی آن را می شکند و در کمال بی انصافی! تبرِ بدون دسته را دو دستی تقدیم حاجی نصرالله می کند و می گوید:«این هم تبر، حالا بِبَر!».
پی نوشت:
۱-  منظورحاجی محمد، پدر مرحوم حاج نصرالله محمدی است.
۲- یعنی تبر کوچک…

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا