طنز ِ روز| آزادی در زندان!
نوشته ی: راشدانصاری
آخر این چه کاری است، که همه ی مردم در ناز و نعمت و رفاه غرق باشند اما من همیشه هشتم گرو نُه.
خسته شده بودم(البته الان دیگه نیستم!) از پیشرفت مردم، دیدن ثروت دیگران، و…
مردم هر کاری دل شان می خواست می کردند و هر جایی را که دوست داشتند می رفتند، ولی من به دلیل فقر و بی پولی همواره کنج خانه ام افتاده بودم. دلم خوش بود که زنده ام و دارم نفس می کشم.
یک بار که حسابی از این نوع آزادی و نفس کشیدن خسته شده بودم، گفتم بروم زندان.زندانی بزرگ در مرکز با امکانات فراوان. از همان زندان هایی که به قولی مسئول محترمی از هتل بهتر است.
یادم می آید زمانی که داوطلب رفتن به زندان شدم، بیشتر ِ دوستانم تعجب کردند. نمی دانم چرا…
روز اول که وارد زندان شدم نفس راحتی کشیدم و گفتم:” آخیش راحت شدم.” یک زندانی گفت:” از چی؟” گفتم:” از دست آزادی!”.
در زندان می توانستم به هر بندی که دوست داشتم سر بزنم، البته به جز بند نسوان. اشکالی هم نداشت، چون من از آزادی ِ بیرون از زندان فرار کرده بودم و این چیزها برایم مهم نبود.
یک روز که رفته بودم داخل بند سارق ها و…با یکی شان دوست شدم. گفتم:” جرم شما چی بود؟”. گفت:” قفل در ِ ماشین ها رو باز می کردم.”
– چه طوری؟
– با یه تکه سیخ باریک یا سنجاق قفلی و…
یک زندانی دیگری در همان بند بود به نام سعید سیاه. سعید گفت:
– این روش دیگه خیلی قدیمی شده.
– پس شمام کارِت باز کردنه؟
– بله. اما با یه روش مدرن!
– چه طوری؟
– ماشینی که هر چهار درش قفل باشه، کافیه که یه فندک معمولی داشته باشی و درش رو باز کنی و بندازی داخل اگزوزش و آتیش بزنی. در ایکی ثانیه با یه صدای بووومب هر چهار در به همراه صندوق عقب و حتی کاپوت ماشین باز می شن.
اولین بار بود که این چیزها را می شنیدم.
جای شما خالی در زندان دوستان متخصص زیادی پیدا کردم. علاوه بر این همه چیز مفتی بود. صبحانه ، ناهار، شام. تازه از غُرغُر عیال هم خبری نبود. دغدغه ی پرداخت اجاره خانه، اقساط بانک، قبض برق و تلفن و آب و برق هم نداشتم.
یک شب در بند دیگر دوست عزیزی پیدا کردم به نام مجیدچشم بند. این آقا مجید،استاد جیب بری بود. از آن فوق تخصص های کیف قابی. همه ی فنون ِ جیب بری را مجانی یادم داد. یکی از خوبی های زندان این است که تمامی ِ کلاس هایش رایگان است. نه مثل بیرون که خداتومان مثلا برای کلاس زبان پول می گیرند اما در پایان ترم زبان که یاد نگرفتی هیچ، زبان مادری ات نیز فراموش کردی!
شب دیگری در کلاس حمل قاچاق و مواد مخدر شرکت کرده بودم. در آن جا استادی تدریس می کرد به تمام معنا استاد. نه مثل اساتید خارج از زندان که از صد تا یک نفرشان استاد واقعی هستند! این استاد حتی نحوه ی وارد و خارج کردن مواد از زندان را آموزش می داد. آخر می دانید که آن جا وفور نعمت است و همه چیز به مرز صادرات رسیده است!
البته یک بار نیز در کلاس قتل شرکت کردم که تا چند شب دچار کابوس می شدم. خیلی وحشتناک بود. به استاد گفتم، واقعا عذر می خواهم بنده دل این چیزها را ندارم. آخر می دانید که در پایان هر کلاس هنرجویان بایستی در امتحان عملی شرکت می کردند.
در کلاس آموزش ِ “سلطان نمک!” شدن در ده روز! و سلطان سکه و…نیز یکی دو جلسه شرکت کردم ولی از بس سطح کلاس و درس ها بالا بود، چیزی یاد نگرفتم.
ولی بین خودمان باشد یک بار در کلاس اختلاس مدیران از بیت المال شرکت کردم که از همه ی کلاس ها جذاب تر بود. ضمن این که از همه ی کلاس ها بیشتر هنر جو داشت. استادان این کلاس همگی وزیر و معاون وزیر و مدیرکل و….بودند. این عزیزان تمام تجرییات گران بهایی را که در طول دوران خدمت شان فرا گرفته بودند،در طبق اخلاص می گذاشتند و رایگان به ماها آموزش می دادند. یک ترم اش فقط در زمینه ی راه های فرار به کانادا پس از اختلاس و ارتشاء بود.
در مدتی که زندان بودم چیزهای دیگری هم یادم گرفتم که نمی توانم به شما بگویم. مثلا نحوه ی ورود تلفن همراه توسط زندانی ها به داخل زندان! و طریقه جاسازی آن!و چیزهای دیگری که خجالت می کشم این جا عنوان کنم…
ضمن آن که کلاس ها و کارگاه های خسته کننده ای مثل: تعمیرات تلویزیون، کارگاه جوشکاری، نجاری و…هم بود که مشتری چندانی نداشت!
بیشتر از این زحمت تان ندهم. الان مدتی است که از زندان خارج شده ام و خدا را شکر وضع زندگی ام خیلی بهتر از قبل است. مدت هاست که دیگر دغدغه ی پرداخت اجاره خانه را ندارم چون تعدادی ویلا و آپارتمان خریده ام. مجتمعی تجاری دارم در بهترین نقطه ی شهر.علاوه بر درآمدش که عالی است، تعدادی جوان بی کار را هم دست شان بند کرده ام. صبح ها هم مثل قبلا نیست که بخواهم هندل موتور بزنم و با موتورسیکلت بروم جایی. الان مدتی است هر روز صبح راننده می آید دنبالم و تا مجتمع عقب ماشین شخصی ام می نشینم و…
انتهای پیام