حکایت کاغذ سوزان و آتشافروزان خیالباف
آوردهاند که در سرزمینی دور، دیاری بود که در آن مردمانی زیرک و دلاور میزیستند که هر از گاه چون بر دشمن ستمگر خود خشم میگرفتند، دستی به تیر و کمانی موشکی میبردند و آتشی بر خرمن آن دشمنان میانداختند.
از جملهی آن دشمنان، شهریاری بود که ادعای بزرگی و کبریا داشت اما از ترس خشم آن دیار، هماره در خوابهای آشفته فرو میرفت و چون صدای موشکی میشنید، خواب و خور از او میگریخت.
روزی از روزها که فرزندان ایران با دقت و درایت، موشکی روانه کرده و دشمن را به تلّی از خاکستر بدل کرده بودند، در سرزمین دشمن غوغایی شد و هرکس در کناری به ناله و فغان افتاد. لیک از آنجا که خوی دشمنان بر بزرگنمایی و وارونهگویی استوار بود، خواستند مردم خویش را چنین بنمایند که پاسخ این تیرهای آتشین را با یورشهایی سهمگین دادهاند. پس دشمن که از هنری جز افسانهبافی و هراسافزایی بهرهمند نبود، به حکیمباشیهای خود فرمان داد که «از آتشسوزیهای دور و نزدیک ایران بهانهای سازند و از هر تکه کاغذی که در آتش میافتد، داستانی بسازند.»
چون حکیمباشیها این فرمان بشنیدند، به جستجوی آتشسوزیها برآمدند، لیک آنچه یافتند آتشهای خرد و ناچیزی بود که از وزش بادی خاموش میشد. از جمله حکایتی یافتند که کودکی در کوچهای، کاغذی بر زمین انداخته و جرقهی کوچکی از آن پدیدار شده بود. حکیمباشیها بر این جرقه، آنچنان بر طبل و نقاره کوبیدند که گفتی دیو و آتشی بر همه شهر مستولی گشته است.
پس بر بالای منارهها به فریاد برآمدند که «ما به ایران ضربهای سخت زدهایم! اینک آتش انتقام ماست که حتی کاغذی را هم نمیگذارد آرام بگیرد!»
این بود که داستان کاغذ سوزان، بر زبانها افتاد و هرکس که در دوردستها به این افسانه میشنید، از خنده به زانو مینشست و به تمسخر میگفت: «ای شجاعان، اگر قدرت شما در حد سوزاندن تکهکاغذی است، پس فرزندان ایران را از شما هراسی نخواهد بود!» و دیگران نیز در مجلسها و بزمها با ریشخند میگفتند: «اگر کاغذ میسوزانید، پس نکند که پس فردا قوری چای را به جوش آرید و گمان برید که آتشفشانی ساختهاید!»
چون این خبر به گوش دشمن رسید، سخت شرمنده شد، لیک چون بر آن بودند که هیچگاه از نیرنگ و گزافه دست بر ندارند، به ساخت افسانههای دیگر پرداختند. و هر جرقهی خردی که در ایران میدیدند، به گونهای بازگو میکردند که گویی خود بر کوه آتش نشستهاند.
و این حکایت تا بدانجا پیش رفت که حکیمی از سرزمین خویش برخاست و گفت: «ای مردم، اگر دیدید دشمنان از آتشسوزی تکهای کاغذ به فتح و پیروزی دم میزنند، بدانید که آنان در اوج درماندگیاند و هنری جز داستانسرایی ندارند.»
و اینچنین، حکایت دشمنان خیالباف و کاغذهای سوزان، درس عبرتی گشت برای مردمان که هرکس خود را بر آتشی انگاشته است، در حقیقت همان کاغذی است که به وزش بادی خاموش میشود.
انتهای پیام