از آب خنک تا ریاست: قصه رفاقتهای بیشیلهپیله در سازمان راهداری
یادش بخیر، انگار همین دیروز بود که خورشید آسمان سازمان راهداری، هنوز وسط چرخدندههای اداری به طلوع خود ادامه میداد و یار دیرینهی دوران آب خنک، با لبخندی که به هیچچیز شبیه نبود جز دوغ محلی، پای به سازمان میگذاشت.
چشمانش از دور برق میزد و بوی خاطرات زندان با نان بربری تازه به مشام میرسید. همه نگاهش میکردند، شاید منتظر بودند تا داستانی از دوران «آب خنک» تعریف کند. آن زمان که بازداشتگاه آقایان امانی و بهرامینیا محل دیدار دوستان قدیمی بود و دنیا به همین خاطرات خوش خلاصه میشد.
یادت هست، همان روزها در بازداشت، بهرامینیا، بهت گفتم: «صبر کن و ببین! روزی میشوم رئیس سازمان، وزیر هم تعیین میکنم، خودت را هم میگذارم معاونم.» آن موقع همه به چشم یک شوخی نگاه میکردند، اما من میدانستم آینده از آن کسانی است که در زمان گرفتاری لبخند میزنند. یادت هست که حتی گفتم: «هرچه جرم سنگینتر، ارتقاء شغلی راحتتر!» اصلاً این یک قانون نانوشته است؛ هرچه بیشتر توی دردسر بیفتی، جایگاهت هم بالاتر میرود. آن موقعها فقط خندیدی، ولی حالا ببین، همه چیز طبق همان نقشه پیش رفته…
جناب گلپاگون، این رفیق شفیق و همدم وقتهای گرفتاری، همیشه با وثیقه به میدان میآمد. یکی از آن آدمهایی که هر بار اسمش میآمد، همه خیالشان راحت میشد. هر وقت که او سند و ضامن میآورد، دیگر نگران هیچچیز نبودیم. اصلاً رفاقت یعنی همین؛ گلپاگون را داشته باشی، انگار همه کارها روبهراه است. وثیقه که میآورد، خیالمان تخت میشد که زندان به یک خاطره شیرین تبدیل میشود.
اما قصه اینجا تمام نمیشود. رئیس محترم سازمان راهداری، با آن کلاه گشادی که بر سر دارد، نقشهای در آستین داشت که حتی مغولها در حمله به بغداد نداشتند. معاون حملونقل سازمان، مثل برق و باد، از صحنه محو شد و جای خود را به همان یار وفادار دوران آب خنک داد؛ همان که در سلول بغلی نان میخورد و برای گرفتن سیگار از نگهبان، چانه میزد. حالا هم مثل همان دوران میگویم: «باز هم جلوی قاضی ملق میزنم، باز هم میگویم ما کارهای نیستیم! همهاش تقصیر آبدارچی است که بره را خورده، رئیس سازمان هم که بیتقصیر است!»
رئیس عزیز سازمان راهداری، با این جابهجایی، نه تنها اوضاع قمر در عقرب بخش حملونقل جادهای را بهتر نکرد، بلکه مثل یک نقاش ماهر، قلممو به دست گرفت و مهرهها را طوری جابجا کرد که حتی دزدان دریایی کارائیب هم در برابر این تاکتیک هوش از سرشان میرفت. هر حرکتی که میکرد، انگار یک قدم به پیروزی نزدیکتر میشد و دو تیر را با یک سنگ نشانه میرفت: یکی برای آرام کردن آن کدبانوی محترم وزارت راه که این روزها بیشتر در جریان عصبانیتهاست تا اتفاقات، و دیگری برای مستحکم کردن پایههای رفقای قدیمی که برای ضمانت متهمین پرونده، کفش آهنی به پا کرده و سند و ضامن به دست آمده بودند.
اصلاً، رفاقت در این سازمان چیزی است که باید به کتابهای تاریخ اضافه شود. درست مثل دار و دسته گلپاگون، که نه در جنگ و نه در صلح، از پا نمیافتند. آنها همیشه در وقت گرفتاری مثل یک فرشته نجات وارد میدان میشوند و تا سند نگذارند، بیخیال نمیشوند.
این همان رفاقتی است که میگویند از قدیم نیک بوده؛ دوستی بی شیله پیله، طوری که حتی اگر به گِل هم نشستی، مطمئن باش که یک رفیق پایه داری که پایش را تا مچ در گِل فرو کند و برایت دلنوازی کند؛ چرا که هر وقت نیاز باشد، همین دوستانند که برایت جانبازی میکنند.
انتهای پیام