این منم کوروش؛ شهریار روشناییها
بگذارید هر کس به آیین ِ خویش باشد
زنان را گرامی بدارید!
فرودستان را دریابید!
و هرکسی به تکلم قبیلهی خود سخن بگوید
آدمی تنها در مقام ِ خویش به منزلت خواهد رسید
گسستن ِ زنجیرها آرزوی من است
رهایی بردگان و عزت ِ بزرگان، آرزوی من است
شکوه ِشب و حرمت ِخورشید را گرامی میدارم
پس تا هست
شبهایتان به شادی و
روزهاتان رازدار ِ رهایی باد
این فرمان ِ من است
این واژه، این وصیت ِ من است
او که آدمی را از مأوای خویش برانَد
خود نیز از خواب ِ خوش رانده خواهد شد.
تا هست
هوادار ِ دانایی و تندرستی باشید
من چنین پنداشته
چنین گفته
چنین خواسته ام.
مزمور ِ مساوات
کتاب ِ من است
حقیقت ِ بی زوال
سلوک ِ من است.
من هخامنشم
هخامنش ِ خِرَد
هخامنش ِ بیخلل.
خدمتگزار ِ زنان و زندگیبخش ِ بینایان منم
منم که برایتان نان و خانه و امید آورده ام
پس به نماز ِ نیاکان ِ خویش بازخواهم گشت
و میدانم که نور و ستاره
سلطنت خواهند کرد
من از پی آزمونی بزرگ
به بالا برآمدهام
من از عبرت سنگ با آینه سخن گفتهام
این گفتهی من است
کوروش، پسر ِ ماندانا و کمبوجیه
که شما را به نماز ِ نیاکان ِ خویش میخواند.
شهریاران را
از میان ِ دانایان و دلیران برگزیدهام
دبیران و درباریان را
از میان ِ حکیمان
و گفتم جز به پندار ِ نیک
در سرنوشت ِ مردم ننگرند
و گفتم جز به گفتار ِ نیک
با مردمان سخن نگویند
و گفتم جز به کردار ِ نیک
همراه مردمان نشوند
بدین تدبیر ِ برتر است
که بزرگی بزرگی می آورد
یقین و اعتماد، بلند آوازه ات خواهد کرد
این آخرین اتفاق ِ فرشته و آدمی است
من این جهان را
بدین ترتیب طلب کرده ام
تا ظلمت از خانه زندگان زدوده شود
آبادانی بی زوال زاده شود
و بیم نباشد
بیداد نباشد
مرض نباشد
مرگ نباشد
و اضطراب و هراس برچیده شود
و خوف و خستگی بمیرد
و پیران به خانه باشند
و کودکان به گهواره شادمانی کنند
و برنایان به عشق درآیند
و زنان به آزادگی
و آزادگی به آزادی!
وای بر ظلمت افزای زبون
هر نالهای که از دست ِ بیدادگری برآید
هزار خانه را به خاکستر خواهد نشاند
هزار دل ِ دانا را به گریه خواهد شست
و مرا طاقت ِ تلخ کامی فرودستان نیست
من آرامش و اعتماد ِ آدمی ام
چگونه تحمل کنم که تازیانه جانشین ِ ترانه شود!؟
بی عاقبت، او
که بر پیشانی مردمان حکومت کند
بی فردا، او
که بر درماندگان حکومت کند
شهریاری که نداند شب ِ مردمانش
چگونه به صبح می رسد
گورکن ِ گمنامی است که دل به دفن ِ دانایی بسته است
مردمان ِ من
امانت ِ آسمان اند بر این خاک ِ تلخ
مردمان ِ من
خان و مان ِ من اند.
سیدعلی صالحی
بازسراییها
انتهای پیام