کف زمین روی آسفالتهای ترک خورده حیاط بیمارستان، انگار که بر سر مزار کسی عزاداری می کنند سرهایشان خم بود، چشمانشان به زمین خیره و دستشان روی پیشانی قفل شده بود. کت شلوار مرد و تمام قدِ چادر زن خاکی شده بود، کنارشان دو تا پوشه مقوایی افتاده بود با یک عالمه کاغذ وسطش.
پوشهها آن قدر این ور و آن ور شده بودند که از روکش رنگی شان چیزی نمانده بود. وضعیتشان شوک دهنده و عجیب بود سمتشان رفتم و سر صحبت را باز کردم: “چرا روی زمین نشستید؟ هوا سرده، اون جا یه نیمکت خالی هست.” زن سرش را بالا آورد، صورتش سرخ بود و چشمانش کاسه خون، پلک هایش آن قدر ورم کرده از گریستن بود که به سختی توانست به من نگاه کند:
” ممنون، دیگه نمی تونم از جام تکون بخورم”
پرسیدم: “میبخشید مشکلی پیش اومده؟!”زن قصه اش را شروع کرد؛گفت که پسر ۱۶ ساله اش به تومور مغزی مبتلا بوده است، بعد از معاینات و آزمایشهای مختلف در بیمارستان های دولتی، یک پزشک متخصص به آن ها توصیه کرده بود که باید در مجهزترین بیمارستان خصوصی شهر، بستری و جراحی شود و اگر غیر از این باشد فرزندشان میمیرد.
آنها بیهیچ تعللی ماشینشان را میفروشند، تمام پس انداز زندگی را جمع می کنند و با گرفتن وام و قرض کردن از اطرافیان، سرانجام هزینه جراحی و بستری را فراهم می کنند.
پسر جراحی می شود و چند روز بعد هم مرخص؛ اما نه تنها خوب نمی شود که علائم بیماری رفته رفته بدتر می شود. بارها با جراحش تماس می گیرند، بارها به آن ها می گوید “چیزی نیست برطرف میشود…”. تا اینکه یک روز مادر با تن نیمه جان پسر مواجه می شود. بلافاصله اورژانس او را به بیمارستان رسانده و بعد از آزمایشات مختلف به آن ها گفته میشود که در مغزش باز هم تومور هست! و این احتمالا عود مجدد تومور قبلی است!
دنیا روی سر پدر و مادر خراب می شود، پدر آدرس متخصص دیگری را جویا می شود و بعد از مراجعه به متخصص جدید، به او می گوید اصلا کاری روی تومور انجام نشده بوده که بخواهد عود کند، جراح فقط جمجمه را باز کرده و بسته اما به تومور دست نزده!!!”
حرف هایش را باور نکردم و گفتم:” اشتباه نمی کنید؟ حتما به شوهرتان گفتند قسمتی از تومور باقی مونده که اون هم به نظرم برای جراحی پرخطر مغز، قابل پیش بینیه، نه اینکه اصلا به تومور دست نزده باشه و به شماهم چیزی نگفته باشه، آخه مگه میشه؟!!!”و این بار مرد سر بلند کرد و با گریه گفت: “می شه خانم، می شه “و دوباره سر بر زانوهای پر از خاکش گذاشت.
مادر که فهمیده بود به درستیِ حرفشان اعتماد نکرده ام داستانش را ادامه داد و گفت که پدر بعد از دو روز تحمل درد قلبی و حمله های اضطرابی سراغ جراح می رود و دست به گریبان می شوند، بعد از درگیری و سر رسیدن چند پزشک دیگر و منشی، جراح لیوان آبی به دست پدر می دهد، دست نوازشی به سرش میکشد و این گونه میگوید:
” من به خاطر خودتون چیزی از ناموفق بودن عمل نگفتم، نمی شد به تومور دست بزنیم شما هم مضطرب بودید به آرامش نیاز داشتید….”
برای سنجیدن صداقتشان پرسیدم شکایت نکردید؟مادر گفت: چرا! مدارک رو دایی پسرم برد سازمان و پرونده تشکیل شده اما هنوز نتیجه نهایی مشخص نیست. اونجا بهش گفتند نگران نباشید احتمالا مبلغ عمل و هزینه های بیمارستان به شما پس داده شود…”
از حال بیمارشان پرسیدم؛ مادر جواب داد: ” حدود دو ماه در کما بود، عمل مجدد انجام شد و حالا چندروزی است که چشمانش را باز می کند اما حرف نمی زند و بعد بغضش ترکید…
آرزوی بهبودی کردم و از بیمارستان خارج شدم، از لحظه خروج از در بیمارستان تا به امروز آن داستان را هر روز برای خودم تکرار کرده ام،حرف های آن مادرِ گریان، تصویر دستان لرزان آن پدر. راستی اگر جراح متخلف محکوم شود؛ دیه، خسارت یا هرچیزی به آن تعلق بگیرد، اصلا به فرض محال که دیه یک انسان مرده به آن ها داده شود؛
قلب پر از درد پدر را که مستخدم و آبدارچی یک شرکت است را، چگونه باید ترمیم کرد؟ روان آسیب دیده و ذهن تا ابد مشوش مادر را چطور؟ و آن نوجوان ۱۶ ساله؛ آیا سلول به سلول آن پسر
ترمیم خواهند شد؟ آیا از عوارض بارها بی هوش شدن و هفته ها در کما بودن، چیزی در بدنش باقی نخواهد ماند؟
سفرهای به خاطر یک جراحی بسیار پرهزینه و ناموفق، کوچک تر شد تا سفره های دیگری بزرگ تر شوند. رحم و انصاف، کجای این قصه است؟!!!
انتهای پیام