شاعری موتور سوار و بی پول از چراغ قرمز چهارراهی عبور کرد. راننده ی خودرویی که از بخت بد ِ شاعر او را شناخته بود، از پشت سر رسید و خطاب به شاعر گفت:« استاد! چرا از چراغ قرمز عبور کردی؟ از شما بعیده! فکر نمی کنی خدای ناکرده با ماشینی چیزی تصادف می کنی یا زبونم لال زیر کامیون می ری؟»
شاعر که تا حدودی قرمز شده بود، در پاسخ گفت:« چون بنزین موتورم عنقریب تموم می شه، عجله کردم که به پمپ بنزین برسم» و ادامه داد:«من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش/ هر کسی آن دِروَد عاقبت کار که کِشت…» مرد ماشین سوار گفت:« درسته، اما خاموش می کردی و چراغ که سبز می شد عبور می کردی.» شاعر گفت:« پیری از ره آمد و شور جوانی رفت رفت/ نوبت سستی رسیدی و پهلوانی رفت رفت…» مرد ماشین سوار گفت:« واضح تر بگو استاد» گفت:« منظور این است چون زانو درد دارم ، هندل زدن برایم مشکله وگرنه فرمایش شما کاملاً درسته…» مرد ماشین سوار که دست بردار نبود، و سرعتش را تقریباً با شاعر تنظیم کرده بود؛ گفت:« خب، موتور استارتی بخر استاد!» شاعر گفت:« پول ندارم. این موتورسیکلت لکندو هم سال ها قبل که ارزونی بود خریدم….» و همچنین افزود:« دردم از پول است و درمان نیز هم/….»
در این لحظه راننده ی خودرو که تقریباً شعرهای استاد تاثیر عمیقی بر روح و روانش گذاشته بود، خنده زنان گفت:« شاعرا! چون کارت بانکت خالی و از پول، مهجوری ، لذا/ گر که رفتی زیر چرخ یک تریلی غم مخور….»
#خالوراشد