اینجا که من ایستادهام کوهدشت است، محصور در میان ستبر بلوطها و دشتهای فراخ. آنجا که هنوز گیسوان دختران بیانتظار در آبادیهای دورافتادهاش آمیخته به جورهای هزار ساله است و بر دستهای زخم کارگران دور میدانش هم جاندادنهای بیبروبرگرد گُل دادهاست.
و من در میان آرزوهای خفته برای شهرم خبرنگار شدم که شاید کورسویی بر قامت این دشت تشنه در میان آبهای سیمره و کشکان بوزد. پس سالها در کمرکش کوهها و سیلها و آتشسوزیها رفتم و آمدم، از این روستا به آن روستا، از این درد فروخورده در گلوی کودکان تا آنسوی دیوارهایی که به نداری خو گرفتهاند، از جادههایی که در آرزوی آسفالت هی خاک میخورد، از درسهایی که سقفی برای کلاس ندارد تا دانشآموزانی که چوپان میشوند و یا عروس بختهای بیشاهزاده.
من میان این زخمهای نخجیرشده هی رفتم و آمدم. هی میان گزارشها اشکهای فقر آبادیها را نگذاشتم که سُریده شود و دانهدانه پیش چشمان کزخورده مردمانشان.
اشک که کاری نمیکرد، باید قلم میشدم، فریاد آورم آن جانکندنهای زندگی را که شاید دست کسی از آستین غیب بیرون میآمد و کاری میکرد.
بعد هر بار که قلمم بازتاب میگرفت شُکر میشدم، توی دلم قند میساییدند که دریچهای برای آن آههای ترکخورده دمیدهاست، که لبخندی گوشهٔ چشمهای نمدار زاییدهاست، که آن بیپناهانِ در امان کوهستان فکر کنند که هنوز نگاهی به رد کورسویشان دوختهاست، که فکر کنند کسی هستند میان سالها بیکسیشان.
اما همهٔ اینها فقط یکسوی قضیه است، سوی دیگر خبرنگاران را آیا کسی میبیند؟ دویدنهای بیمزد و منتشان را چه، که فقط میخواهند بانگ برآورند با قلم تا بلکه ستارهٔ بختی برای آسمان شهرشان سوسو بزند؟ و اصلاً آیا گوش و چشمی تا حالا شانههای تکیدهشان را مرهم گذاشتهاست؟
و من خودم را به نوشتن باختم، بیآب و نان، بیآبباریکهای برای سوراخهای زندگی تا به قول «فرانتس کافکا» با نوشتن از صف مردگان بیرون بجهم، تا مسئول باشم، تا هنوز بفهمم که آنچه مرا سر پا نگاه میدارد عشق است برای زندگیِ در خبرنگاری، اما این عشق آیا کم نمیآورد در جایی دیگر؟ در جایی میایستد، نفس تازه میکند، اما نه برای دویدن دوباره، بلکه برای جانسختهایی که به لب پرتگاه آمدهاست که به قول «فروغ فرخزاد» نان نیروی شگفت رسالت را مغلوب کردهبود.
انتهای پیام