نسخه شرقی فیلم ۳۰۰

«تومیریس» با هدفِ خوارسازیِ ایرانیان ساخته شده تا شاید نسخه شرقیِ «۳۰۰» را هم داشته باشیم... شاید بتوانیم به یاریِ بهره بردن از هنر و نشان دادنِ تصویری مطلوب از ماساژت‌ها و تصویری خشن و خون‌ریز از کوروش برای مدتی مردم را سرگرم نماییم، اما بعد چه؟... مثلاً چگونه نزدیک به نیم‌هزاره شاهنشاهیِ پرافتخار و واقعیِ اشکانیان را تصویر خواهیم کرد که خود را وارثِ شاهنشاهیِ هخامنشیانی می‌دانستند که نقطه آغاز و بنیادگذارش همان کوروشِ خون‌ریز بوده است؟! و کل تاریخِ ایران‌زمین را ببینیم. همان فارابی بزرگ، که زادگاهش امروزه در قزاقستان است و فیلم ــ برای اعتبار دادن به خود ــ او را راوی داستان نموده است، که باز جعل است، در چه زمانه‌ای می‌زیست و خود را به چه فرهنگی وابسته می‌دانست و در عصر سامانیان با چه بزرگانی مراورده علمی داشت و امیران سامانی خود را وارثان کدام شاهنشاهان می‌دانستند

علیرضا افشاری: به تازگی آلمیرا تورسین، بازیگر نقش تومیریس (ملکه ماساژت‌ها که، به روایتِ هرودوت، کوروش بزرگ را در نبردی می‌کشد) در فیلمی سینمایی به همین نام ساخته کشور قزاقستان، در واکنش به اعتراض‌هایی که از سوی مخاطبانِ ایرانی‌اش داشت پیامی به فارسی را در صفحه اینستاگرام خود گذاشت که در شبکه‌های اجتماعی داخلی تعبیر به عذرخواهی شد، در حالی که در خوش‌بینانه‌ترین برداشت تنها ابرازِ درک کردنِ ایرانیان بود. آکان ساتایف، فیلم‌ساز ۴۵ ساله قزاق و کارگردان این فیلم که از شناخته‌شده‌ترین کارگردانان در منطقه آسیای میانه است و چند سال قبل هم در بخش بین‌المللِ سی‌ویکمین جشنواره فیلم فجر موفق به کسب دو سیمرغ بلورین برای فیلم Myn Bala شده بود، نیز در برابر برخی اعتراض‌ها گفته بود که: «برای کوروش احترام قائل است و ایرانیان باید بر تاریخ هرودوت خرده بگیرند، نه بر او».

تومیریس(به انگلیسی: Tomyris) به سالِ ۲۰۱۹ در قزاقستان به نمایش درآمد. با توجه به نامِ فیلم، که تنها در کتاب «تواریخ» هرودوت از چنان شخصیتی یاد شده، انتظار این است که با فیلمی تاریخی و وفادار به متن سروکار داشته باشیم. هرودوت که یکی از چهار نقل درباره مرگِ کوروش بزرگ، شاهنشاهِ پارس، از اوست اشاره دارد که کوروش در نبردی با قبیله ماساژت‌ها و رهبرشان، ملکه تومیریس، کشته شد.

گفتنی است در بخش دوم این نوشتار ــ بی‌توجه به حاشیه‌هایی که خانم تورسین به جهت شباهت با آلیا نظربایف از میان ۱۵ هزار نفر برای بازی در نقش تومیریس انتخاب شده بود؛ جوان‌ترین دختر نورسلطان نظربایف (رئیس‌جمهور قزاقستان) و یکی از نویسنده‌های فیلم‌نامه و نیز حامی مالی این فیلم، در کنار بودجه‌ای که وزارت فرهنگ و ورزش قزاقستان برای این پرهزینه‌ترین فیلم تاریخِ سینمای قزاقستان اختصاص داد، و سیاست‌مداری که پی‌گیر حضورش در پُست ریاست‌جمهوری کشور، به جای پدر، است تا آن‌جا که یک خبرنگار و منتقد فیلم نوشت: فیلم تومیریس، ویدیوی تبلیغاتی بسیار گرانی برای کارزار انتخاباتی او بوده است ــ متن کاملِ روایتِ هرودوت را تقدیمِ خوانندگان می‌کنیم تا خود درباره فیلم و سندیتِ شخصیت‌های آن داوری داشته باشند؛ و ببینیم آن‌چنان که ساتایف می‌گوید فیلم بر پایه اثر هرودوت است و ایرانیان باید از هرودوت گله کنند؟!

سه روایتِ دیگر درباره مرگِ کوروش

ـ کتسیاس می‌گوید که کوروش در نبرد با قبیله‌های درپیکی که در دره سند می‌زیستند کشته شد. او وقتی با درپیکی‌ها روبه‌رو شد که فوجی از فیل‌سواران‌شان به میان سوارکاران پارسی تاختند و ایشان را تارومار کردند. کوروش در این گیرودار از اسب فرو افتاد و یک جنگ‌جوی هندی نیزه‌ای به رانش زد. اما در همین زمان شاه سکا‌ها ــ آمورگَه (یعنی نامیرا) ــ با بیست هزار سوارکار به یاری کوروش شتافت و او را از معرکه نجات داد. سپس پارس‌ها و سکا‌ها با هم متحد شدند و در نبردی بر درپیکی‌ها چیره شدند. کوروش پس از سه روز، در حالی که بزرگان کشور را نزد خود خوانده و اندرزشان داده و وصیتش را بر دو پسرش خوانده بود، از عفونت زخم رانش درگذشت.

ـ بروسوس بابلی معتقد است که کوروش در نبرد با قبیله‌های آریایی کوچ‌گردی که در مرز‌های شرقی خوارزم می‌زیستند کشته شد. اما او این قبیله‌ها را داهه‌ها می‌داند (این‌ها خویشاوندان همان مردمی بودند که اعقاب‌شان بعد‌ها یونانیان را از ایران راندند و دودمان اشکانی را تأسیس کردند).

ـ گزنفون مرگ کوروش را در اثر سال‌خوردگی عنوان می‌کند، به طوری که شبِ پیش از مرگ به او الهامی می‌شود و او یارانش را جمع کرده و پس از تعیینِ جانشین آخرین رهنمود‌ها را به آنان می‌دهد و پس از فشردنِ دستِ تک‌تک‌شان، از آنان می‌خواهد که به کالبدش پس از مرگ ننگرند و رویش را می‌پوشاند و جان می‌دهد.

کدام روایت بخردانه‌تر است؟

از میانِ این روایت‌ها بیش‌تر تاریخ‌نویسان معاصر اروپایی کتابِ گزنفون (کوروش‌نامه) را داستان (بنیادگذار سبک داستان بلند یا رمان) دانسته و روایت هرودوت را بدون بحث نقادانه تکرار کرده‌اند در حالی که عناصر داستانی، اغراق‌شده و افسانه‌سان در کتاب هرودوت بیش‌تر است و روایتِ گزنفون با توجه به نقل‌قول‌های فراوانی که در مورد وصیت کوروش در بستر مرگ وجود داشته، بخردانه می‌نماید؛ به ویژه که پس از مرگ کوروش کار انتقال پادشاهی به کمبوجیه با سرعت و آرامش انجام می‌پذیرد، و گویی اشراف پارسی انتظار درگذشت او را داشته‌اند و در زمان حیات او ــ شاید به خاطر وصیتش ــ در مورد جانشینی کمبوجیه توجیه شده بودند. این نکته که جسد سالم و مومیایی‌شده کوروش در پاسارگاد بوده و تا زمان اسکندر هم در آن‌جا وجود داشته و تاریخ‌نویسانِ همراهش یا دیگران (هم‌چون آریان، استرابون و پلوتارک) آن را تأیید کرده‌اند، با این تفسیر هم‌خوانی بیش‌تری دارد و اگر آن جسد ــ بر پایه گزارشِ هرودوت ــ بی‌سر می‌بود، هر چند آورده شدنِ آن تن نیز از منطقه جنگ با ماساژت‌ها به پاسارگاد غیرمنطقی است، حتماً آن تاریخ‌نویسان یاد می‌کردند.

دکتر شروین وکیلی بر این باور است، از آن‌جایی که داستان بروسوس و کتسیاس، که هر دو ساکن قلمروی هخامنشی و از نویسندگان دیوانی پارس‌ها بودند، شباهت‌های زیادی با هم دارد آشکار است که در قلمروی ایران روایت رسمی و جاافتاده‌ای در مورد چگونگیِ مرگ بنیادگذار دودمان هخامنشی وجود داشته است که احتمالاً بر پایه سنتی میان‌رودانی ــ که مرگِ در بستر برای شاه، هم‌چون ابرپهلوانی برگزیده، شرم‌آور تلقی می‌شده است ــ آن را در یک نبرد تصویر کرده باشند. این روایت، آخرین روز‌های زندگی کوروش را در شرایطی تجسم می‌کرده که با قبیله‌های کوچ‌گرد و مهاجمِ فراسوی مرز‌های ایران‌زمین می‌جنگد و در نهایت توسط همین مردم کشته می‌شود. روایت هرودوت به ظاهر برداشتی آزاد از همین نسخه رسمی است، که با تخیلِ شکوفای هرودوت و گرایش‌های ضد ایرانی آتنی‌هایی که برای نوشتن تاریخش به او پول می‌داده‌اند ترکیب شده است.

نقد روایت هرودوت

در نقدِ این روایت‌ها و به ویژه روایتِ هرودوت می‌توان به این نکته‌ها نیز توجه نمود [۱]:

ـ با یک نگاه به برنامه جهان‌گشایی هخامنشیان، می‌توان دید که جهان‌گشاییِ آنان در شهر‌ها و سرزمین‌های متمدن بوده است، نه تسخیر سرزمین‌های قبیله‌های کوچ‌گرد و نبرد با آنان؛ مگر در مرز‌های کشور و با قبیله‌هایی که به دزدی و غارت شهر‌های ایران‌زمین روی می‌آوردند. حتی جنگ‌های دوران خشایارشا با یونانیان را هم باید در همین چارچوب دید. یعنی یونانیان هم مانند قبیله‌های کوچ‌گرد سکای دوران داریوش یا ماساگت‌های عصر کوروش مردمی فقیر، حاشیه‌نشین و غارتگر بودند که هر از چند گاهی به مرز‌های پارس حمله می‌کردند و منظماً توسط قوای شاهنشاهی پس زده می‌شدند. در واقع تسخیر سرزمین‌هایی که از مراتعی گسترده و قبایلی متحرک انباشته شده است ارزش چندانی برای یک شاهنشاهی ثروتمندِ مبتنی بر کشاورزی و تجارت ندارد، مگر آن‌که اهداف امنیتی از آن مورد نظر باشد، و جالب است که در تمام تاریخ دو و نیم سده‌ای هخامنشیان گزارش‌های موجود درباره لشکرکشی شاهان به فراسوی مرز‌های مردمِ شهرنشین و کشاورز جنبه تنبیهی یا پیش‌گیرانه داشته است.

ـ افزون بر این، کار نیمه‌تمامی در همان زمان وجود داشته که کوروش برایش زمینه‌چینی بسیاری کرده بوده، و آن فتح مصر بوده است. کوروش اگر تصمیم می‌گرفت قلمروی شاهی‌اش را گسترش دهد، قاعدتاً می‌بایست به سمت مصر حرکت کند، چراکه مدت ده سال برای فتح آن‌جا مقدمه چیده بود و در آن تاریخ تازه این برنامه‌ها به بار نشسته بود. چنان‌که پنج سال بعد، وقتی پسرش کمبوجیه به سمت مصر حرکت کرد، این تنها بخشِ بازمانده از قلمروی متمدن و نویسای جهان را به سادگی و با رضایت ساکنانش فتح نمود. فتح مصر مهم‌تر، افتخارآمیزتر و ساده‌تر از فتح سرزمین ماساژت‌ها بوده است. از این رو، روایت هرودوت در این مورد، که حرکت کوروش با هدف کشورگشایی انجام گرفته، نادرست می‌نماید.

ـ کوروش به گواهی تمام تاریخ‌نویسان، از جمله هرودوت، در زمانِ مرگ هفتاد سال داشته است. این‌که او در حدود هفتاد سالگی از ملکه‌ای بیگانه خواستگاری کرده باشد، عجیب می‌نماید! اگر هم هدف تسخیر قلمروی سیاسی و متحد کردن دو خاندان سلطنتیِ پارس‌ها و ماساژت‌ها باشد، باز انتظار می‌رود یکی از پسران کوروش از ملکه سکا خواستگاری کند، و نه خودش. علاوه بر این، غریب می‌نماید که این پیرمرد هفتادساله که جهان را فتح کرده و سال‌ها بر کل آن فرمان رانده است، تازه پس از وقفه‌ای نه‌ساله که جنگی نداشته، بار دیگر برای تسخیر سرزمین‌هایی جدید حرکت کند و تصمیم بگیرد ماجراجویی‌های دوران جوانی را تکرار نماید. به ویژه آن‌که در نظر بگیریم، بر خلافِ تقریباً همه جهان‌گشایانِ تاریخ، قلمروی وی پس از مرگش فرونمی‌پاشد بلکه با نوعِ سیاستی که او پی می‌گیرد برای همیشه، ولو به دستِ خاندان‌های دیگرِ تاریخ‌مان، هم‌چون پیکری واحد باز می‌ماند و باز وارونه دیگر جهان‌گشایان، همه نقشه‌هایش برای جهان را هم خود راساً پی نمی‌گیرد و بخشی از کارِ بزرگش را پسرش دنبال می‌کند. این خردمندی‌ها با آن ماجراجویی نمی‌خواند.

ـ بقیه داستان، مانند کمینِ مبتکرانه کوروش، کشته شدن اسپارگاپس، بریده شدن سر کوروش، محتوای گفتگو‌های شخصیت‌های برجسته با هم و مواردی شبیه به این، بیش‌تر محصول هنر قصه‌پردازی هرودوت‌اند تا واقعیت‌هایی تاریخی؛ چون حتی اگر چنین حوادثی هم رخ می‌داده‌اند هرودوت نمی‌توانسته چند سده بعد و در گوشه پرتی از شاهنشاهی هخامنشی از آن‌ها خبردار شود. بی‌تردید نسخه رسمی و روایت مرسومی که پارس‌ها از مرگ کوروش در دست داشته‌اند، محتوایی چنین توهین‌آمیز نداشته است.

ـ اگر به راستی در پایان دوران پادشاهیِ کوروش جنگی میان پارس‌ها و ماساژت‌ها درگرفته باشد، جنگی تدافعی بوده است، نه تهاجمی. قبیله‌های رمه‌دار ایرانی‌زبان مانند تمام قبیله‌های کوچ‌گرد دیگر همواره ایران‌زمین را تهدید می‌کرده‌اند، به شهر‌های مرزی هجوم می‌برده‌اند و اموال ساکنان‌شان را غارت می‌کرده‌اند. ماساژت‌ها، درپیکی‌ها و داهه‌ها هم بخشی از همین قبیله‌ها بوده‌اند؛ بنابراین چنین می‌نماید که نبردی که این نویسندگان به آن اشاره کرده‌اند، از رده ایلغار‌های مرسوم قبیله‌های کوچ‌گرد و مقابله ارتش شاهنشاهی با ایشان بوده باشد. با این حال، آن‌که کوروش خود این نبرد را رهبری کرده باشد، بعید به نظر می‌رسد. چون او در این زمان هفتاد سال سن داشته و دو پسر نیرومند و جنگاور هم داشته که می‌توانسته‌اند در شرایط بحرانی رهبری ارتش وی را بر عهده بگیرند. این حقیقت که قبیله‌های یادشده پس از مرگ کوروش مزاحمتی برای شاهنشاهی ایجاد نکردند و در سال‌های نخستینِ سلطنت کمبوجیه نامی از آن‌ها نمی‌شنویم، نشان‌گر آن است که حمله‌شان ــ اگر به راستی صورت گرفته باشد ــ خیلی پردامنه نبوده و به سادگی در همان زمان کوروش دفع شده است. شاید روایت کتسیاس، که قبیله‌های سکا را متحد پارس‌ها می‌داند، درست بوده باشد و کوروش توانسته با برانگیختن قبیله‌های سکا و با دستِ ایشان هجوم قبیله‌های یادشده را دفع کند. خودِ این حقیقت که نام قبیله مهاجم به اشکال گوناگون ثبت شده نشان می‌دهد که هجوم یادشده پدیده مهم و به یاد ماندنی‌ای نبوده است؛ و در نهایت آن‌که مرگ کورش، به هر گونه‌ای که باشد، هم‌چون روایت‌های مربوط به دوران کودکیِ او ربطی به داوریِ تاریخیِ ما درباره او نمی‌تواند داشته باشد، چراکه ارزش و قدری که برای کورش بزرگ قائل هستیم به خاطر اعمالی است که آگاهانه انجام داده و تغییری که در زندگی مردمان به جا گذارده است؛ مصداقِ آن حکایت معروف از شیخ ابوسعید ابوالخیر درباره ارزشِ یک انسان (شیخ را گفتند: فلان کس بر روی آب می‌رود! گفت: «سهل است! وزغی و صعوه‌ای (پرنده کوچک آوازخوان) نیز بر روی آب می‌رود». گفتند که: فلان کس در هوا می‌پرد! گفت: «زغنی (نوعی پرنده از راسته بازها) و مگسی در هوا بپرد». گفتند: فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می‌رود. شیخ گفت: «شیطان نیز در یک‌نفس از مشرق به مغرب می‌شود، این چنین چیز‌ها را بس قیمتی (ارزش) نیست. مرد (انسان واقعی) آن بُوَد که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و با خلق ستد و داد کند و با خلق درآمیزد و یک لحظه از خدای غافل نباشد»).

کتاب هرودوت در واقع تاریخ ایران است

کتابِ هرودوت ــ جدا از آن‌که شخصاً در یادداشتی، که در پایگاه خبری انتخاب منتشر شد، به هدف‌مند بودنِ آن در ضدیت با ایرانیان و این‌که برای نوشتن‌اش پولِ هنگفتی از جبّارِ جاه‌طلب آتنی، که در هنگامِ خشایارشا بر اریکه قدرت در آتن تکیه داده، اما سرِ جداسری و چیرگی بر دولت‌شهر‌های منطقه را داشت، اشاره کرده بودم ــ در واقع تاریخِ ایران است؛ چراکه در جهانِ کوچکِ دولت‌شهر‌های فقیر منطقه یونانی‌زبان همه‌چیز در شاهنشاهی‌ای خلاصه می‌شد که کلِ جهانِ متمدن را در اختیار داشت و حتی بر خلافِ دوره‌های بعدی تاریخ هیچ معارض و رقیبی هم نداشت، و از این رو بود که حتی فرماندهان برجسته تاریخِ آن منطقه، که در برابرِ ایرانیان جنگیده بودند، آرزوی‌شان پیوند با دربارِ پارس بود که بسیاری هم چنین کرده و به این دربار پناهنده شدند. کتاب «تواریخ» با توضیحِ زمینه جهان، پیش از ظهورِ کورش بزرگ، آغاز می‌شود؛ جهانی که با کورش یکی می‌شود و در پایان هم، با وجود آن‌که تاریخ تا هنگامه زمانِ نویسنده یعنی پس از پایانِ نبرد‌های شاهنشاهیِ پارس با دولت‌شهر‌های یونانی شرح داده می‌شود، باز با روایتی از کوروش بزرگ پایان می‌یابد. با وجودِ آن‌که هرودوت تقریباً در هر جایی که می‌تواند ایرانیان را نقد می‌کند یا منفی‌ترینِ روایت‌ها را درباره آنان، با آب‌وتاب نقل می‌کند (از جمله در همین ماجرای مرگِ کوروش، با این‌که می‌نویسد چندین روایت درباره‌اش وجود دارد، اما خود این روایت را برمی‌گزیند)، و نیز آن‌که زاویه دیدِ نویسنده از جایگاهی خُرد و حاشیه‌ای به دربار و دیوان‌سالاریِ عریض و طویل شاهنشاهی‌ای بسیار گسترده است، که برای آشنایی با آن خواندنِ کتابِ کاملاً مستندِ «از زبانِ داریوش» ِ پرفسور هایدماری‌کخ پیشنهاد می‌شود (برای درکِ چنین وضعیتی می‌توان نگاهِ مردمان و حاکمانِ اوایلِ دوران قاجار به دیوان‌سالاریِ امپراتوریِ انگلستان را مثال آورد)، با این حال کتابش، اگر با دیدی باز نگریسته شود، شرحی است بر خردمندیِ مردمانی که، بی‌هیچ تعصبی (چه دینی و چه نژادی)، آگاهانه، آبادی را می‌گستردند (در معنای دقیق و درستِ واژه استعمار) و داد را پاس می‌داشتند. از این رو، از جوانانی که به هر دلیل، تکه‌هایی ــ حتی گاه تحریف‌شده ــ از نوشته‌های هرودوت را به قصد ستیز با تاریخِ باستانیِ خودمان می‌پراکنند خواهشمندم این کتاب را تورقی کنند.

ماساژت ها و قزاقان

به فرض آن‌که روایت هرودوت از مرگِ کوروش درست باشد، آیا قزاقانِ کنونی می‌توانند مدعیِ هویت تومیریس باشند؟ نخست آن‌که، بر پایه سخن همه تاریخ‌نویسان برجسته، مردمان دورانِ باستانی سرزمین‌های شمالیِ ایران‌زمین سکا بودند که این نامی کلی برای شاخه کوچ‌گرد تیره‌های آریایی است که خود وابسته به جمعیت گسترده‌ای بودند که امروزه هندواروپایی می‌نامیم. یعنی سخن اسطوره‌های ما مبنی بر این‌که ما فرزندان ایرج با فرزندان تور در شرقِ خودمان و فرزندانِ سلم در غربِ خودمان خویشاوندی داشته‌ایم امروزه تأیید شده است. اما در میانه دوران ساسانی از سال‌ها مجاورت و هم‌نشینیِ بخشی از اقوام هون ــ که در آن‌سوی مرز‌های طبیعیِ منطقه ما (از سیبریِ یخ‌زده و صحرای بزرگ قره‌قوم یا گوبی تا سلسله‌کوه‌های هندوکش و همالیا) حضور داشتند و به همین خاطر تاریخِ تطور جداگانه‌ای را طی کردیم ــ با سکاها، قومیت تُرک زاده شد که از همان آغاز، به خاطر آشنایی با شهرنشینی آن حوزه و برگرفتنِ خط ایرانی (سغدی) برای ثبتِ زبان‌شان پای به درون حوزه فرهنگی ایرانی نهاد؛ هر چند سلسله‌جنگ‌هایی را هم از سر گذراندیم. اما هر چه باشد این رویداد‌ها متعلق به صد‌ها سال پس از داستان ماساژت‌ها است.

ماساژت‌ها، هم‌چنان که خود هرودوت هم بار‌ها اشاره دارد، سکا هستند و باورهای‌شان مانند پرستیدنِ خورشید هم نشان از آریایی‌هایی دارد که زرتشتی و در نتیجه یک‌جانشین و کشاورز نشده‌اند و هم‌چنان مهری باقی مانده‌اند. حتی، بر خلافِ اشاره‌ای که ساتایف به مرد طلایی (جنگجوی باستانیِ ۲۵۰۰ ساله‌ای که باستان‌شناسان استخوان‌هایش را، به همراه آذین‌هایی طلایی، در سال ۱۹۶۹ طی عملیات ساختمانی در جنوب شرق قزاقستان کشف کردند) دارد آن فرد فردی سکایی بوده که از نظر تباری پیوندی با ساکنان کنونیِ قزاقستان ندارد و رده‌بندیِ ژنتیکی‌اش (هاپلوگروه) با ایرانیانِ امروز یکی بوده و به لحاظِ ریختی هم ایرانی/ آریایی بوده‌اند. اما با این حال، به شخصه می‌پذیرم که هنگامی که ما در جایی ساکن می‌شویم می‌توانیم خود را به هویتِ پیشینیان متصل کنیم و آشکار است که مثلاً مردمانِ امروزِ کشور ترکیه پیوند خود با هویت روم شرقی و ایرانی و نیز اسلامی منطقه را ــ که هر سه پای در زمینه تمدنیِ ایرانی دارند و از محتوای فرهنگی ایرانی برخوردار هستند ــ نگاه دارند، هر چند سیاست‌های امروزیِ دولت‌مردانِ آن کشور، دست‌کم درباره‌ی تبارشان، چنین نیست.

اما نکته این‌جاست که حتی اگر داستان هرودوت درست باشد و حتی اگر جانمایی ماساژت‌ها بر قزاقستانِ امروزی بیفتد (در حالی که نوشته هرودوت فاقد کمترین دقتِ جغرافیایی است) آیا برای دستاویزی به گذشته و ساختِ هویتی امروزین و پیشینه‌دار قلابِ درستی است؟ اگر روایتِ هرودوت کامل خوانده شود قبیله ماساژت هیچ چیز قابل افتخاری، جز کشتنِ بزرگ‌ترین پادشاه جهان، در کارنامه ندارد. خوانندگان خود با خواندنِ اصلِ متنِ هرودوت و نگاه وی به اشتراکی بودنِ زنان و نیز آدم‌خواری (آن‌هم خوردنِ پدر و مادر!) به چنین نتیجه‌ای خواهند رسید و تقریباً مطمئن هستم که نه خانم نظربایف و نه آقای ساتایف این متن را نخوانده باشند، چراکه معقول نیست کسی این متن را بخواند و بعد بخواهد چنین کسانی نیاکانِ قابلِ افتخارش باشند.

شاید این تصویر گذرا از افسانه‌ای که ما کشنده بزرگ‌ترین شاهِ جهان بوده‌ایم برای ژستی کوتاه‌مدت و سطحی جذاب باشد، و شاید بتوانیم به یاریِ بهره بردن از هنر و نشان دادنِ تصویری مطلوب از ماساژت‌ها و تصویری خشن و خون‌ریز از کوروش برای مدتی مردم را سرگرم نماییم، اما بعد چه خواهیم کرد و مثلاً چگونه نزدیک به نیم‌هزاره شاهنشاهیِ پرافتخار و واقعیِ اشکانیان را تصویر خواهیم کرد که خود را وارثِ شاهنشاهیِ هخامنشیانی می‌دانستند که نقطه آغاز و بنیادگذارش همان کوروشِ خون‌ریز بوده است؟! و کل تاریخِ ایران‌زمین را ببینیم. همان فارابی بزرگ، که زادگاهش امروزه در قزاقستان است و فیلم ــ برای اعتبار دادن به خود ــ او را راوی داستان نموده است، که باز جعل است، در چه زمانه‌ای می‌زیست و خود را به چه فرهنگی وابسته می‌دانست و در عصر سامانیان با چه بزرگانی مراورده علمی داشت و امیران سامانی خود را وارثان کدام شاهنشاهان می‌دانستند؟! اندیشیدن در این‌باره شاید یاری‌گر آن دوستان برای برگزیدنِ هویتی راستین و واقعی، و البته مستند و قابل دفاع باشد که چگونه ممکن است کسی اتصال به جهانی تا این اندازه بزرگ و غنی و اشتراک در همه دانشمندان و بزرگانِ کل تاریخ ایران‌زمین را وانهد و تکه‌ای افسانه‌آمیز و غیرانسانی را از این خوانِ گسترده‌ی دل‌پذیر بردارد؟!

از شهر اُترار نمی‌گوییم که به خاطر پیوندش به نقطه آغاز بلای عظیمِ مغول در خاطر‌ها مانده است، از شهر کهنِ آستانه می‌گوییم که آستانه ورود به کجاست؟!

نگاهی به فیلم
فیلم تومیریس تقریباً دو پاره است: پاره نخست زندگی و پیشینه تومیریس را بررسی می‌کند که کاملاً زاییده ذهنِ فیلم‌نامه‌نویسان است و اتفاقاً از این رو که دست‌شان در پرداختِ داستان باز بوده جنبه درام و واقعی‌نمایی‌اش بیش‌تر و کار، به ویژه با تأکید بر صحنه‌هایی زیبا از دشت‌های فراخ، سینمایی‌تر است، هر چند به خاطر ذاتِ ساده زندگیِ کوچ‌گردانه هیچ پیچیدگی ندارد جز آن‌که نمایشی از بدویت، خشونت و رقابتِ قبیله‌ای باشد تا در خلالِ آن شکل‌گیریِ شخصیتی قوی پی‌ریزی شود. اما بخش دوم فیلم هم، که نخست با آوازه کوروش آغاز می‌شود و نشان دادنِ کوچِ کسانی از خوارزم که از غارت و کشتار سپاهیان کوروش گریخته‌اند، از همان آغاز بنای ضدیت با منابع ــ حتی هرودوت ــ را دارد؛ چراکه هم هرودوت و هم دیگر تاریخ‌نویسان به آوازه نیکوی نام کورش در جهان باستان تأکید دارند و این‌که اگر به جایی پا می‌گذاشت، به جای کشتار مرسومِ سربازان و درباریانِ آن سرزمین و نیز غارت مردم و به بردگی گرفتن زنان و دختران در دوره تاریخی مورد بحث، بخشودگیِ سربازان و شاه، و آبادانی و امنیت را به ارمغان می‌آورد.

جالب این‌جاست که در این مقطع از فیلم به‌ناگهان سطحی از تمدن و شهرنشینی هم در میان تومیریس و یارانش پدیدار می‌شود. تومیریس، که اکنون خائنانِ قبیله خویش را شکست داده و کشته، در لباسی شبیه به لباس‌های سنتیِ قزاق‌ها تصویر می‌شود که به‌یک‌باره محجبه شده ــ امری که مغایر با تصویرِ هرودوت از زنانِ ماساژت است و اصولاً حجاب ویژگیِ زندگیِ شهرنشینی است ــ و دیوار‌هایی گلی نیز در محل زندگی‌شان، که تا پیش از آن به‌درستی چادری بود، به چشم می‌آید.

داستان با ورود نماینده کوروش به محل و پیشنهاد او برای یکی شدنِ دو مردم (کورشی که اکنون کل جهانِ متمدنِ آن روز ــ به جز مصر ــ را در اختیار دارد، با قبیله‌ای کوچ‌گرد در سرزمینی که چندان حاصل‌خیز نیست!)، و هدایای وی و سپس پیشنهادش برای آمدنِ ملکه به بابِل و دیدارِ کوروش دنبال می‌شود؛ در حالی که روایت هرودوت از پیغامِ خواستگاریِ کوروش از تومیریسی که بیوه است آغاز می‌شود، اما در این مرحله از فیلم تومیریس هنوز شوهر دارد! خلقِ شوهری برای تومیریس ــ و این‌که چگونه با هم آشنا می‌شوند ــ البته احتمالاً ترفندی بوده که برای دراماتیک و جذاب‌تر کردن فیلم به کار گرفته شده، اما نه تنها شاهد صحنه‌هایی به‌یادماندنی از عشقی صحراگردانه، به جز چند کلیشه ابتدایی نیستیم، بلکه فیلم از هویت تاریخیِ خود نیز جا می‌ماند، چراکه ــ اگر تاریخی نگاه کنیم ــ تا هنگامی که تومیریس شوهری دارد اصلاً او را چه به ملکه شدن؟! و همان‌طور که خواهیم دید خواستگاری کوروش از تومیریس به جایی از فیلم ــ جلوتر ــ منتقل می‌شود که هیچ توجیه و زیباییِ داستانی ندارد و حتی عقلانی هم نیست؛ هم‌زمان با تحویل دادنِ جنازه شوهر و فرزندش به وی!

روایتِ فرستاده شدن شوهر و پسر تومیریس برای دیدنِ کوروش، و روانه کردن جاسوسی هم در پیِ آن‌ها ــ تا بعدتر آگاهیِ تومیریس از آن‌چه در بابل رخ می‌دهد توجیه شود! ــ همان‌طور که روایتِ هرودت را خواهید خواند، نه تنها سندیت ندارد بلکه تنها کاربردش گویا این است که تصویری احمقانه‌تر و خون‌خوارتر از کوروش ــ به نسبت روایتِ هرودوت ــ نشان داده شود که چگونه مهمانانش را می‌کشد!

گفته می‌شود نزدیک به شش ماه زمان برای بازسازی شهر باستانی بابل در این فیلم صرف شد و احتمالاً آن زحمت‌ها هم به قصدِ باشکوه‌تر و در نتیجه جذاب کردن فیلم بوده است در حالی که از آن‌جا که آشکارا به نظر می‌رسد فیلم با هدفِ خوارسازیِ ایرانیان ساخته شده تا شاید نسخه شرقیِ «۳۰۰» را هم داشته باشیم، این کار هیچ نتیجه مثبتی را هم در پی نداشته است؛ نشان دادن شهرها، اما تأکید بر فقیر و بدبخت بودنِ مردم در آن‌ها و نیز به تصویر کشیدنِ درباری که فقط شاهنشاه بر تختی جلوس کرده و یک مشاور دارد، که همان پیکِ او به سرزمینِ ماساژت‌ها است (!)، فقط از یک ذهنِ ناآشنا به تاریخ که هم‌چنان بدوی می‌اندیشد ــ یا تعمد دارد ــ برمی‌آید. چراکه اصولاً شکل‌گیریِ یک شاهنشاهی یا امپراتوری ــ وارونه یک امیری یا شاهی که کارش حکومت بر مردمی محدود با فرهنگی یکسان است که همه هم او را مستقیم می‌بینند و آن، با ساختِ یک بنای حاکم‌نشین هم حاصل می‌شود ــ با زاده شدن یک دستگاهِ دیوانی عریض و طویل همراه است، وگرنه چیرگی بر سرزمین‌هایی وسیع ــ با قوم‌ها، زبان‌ها، آیین‌ها و دین‌های گوناگون ــ و در دوران نبودِ دستگاه‌های ارتباطی امروزین دوامی نخواهد یافت؛ هم‌چنان که همه امپراتوری‌های پیشامدرن با کشته شدنِ بنیادگذاران‌شان فرو ریختند یا آن‌که ناگزیر از به‌کارگیری دیوان‌سالاریِ نظام‌های پیشین، هم‌چون ایران، شدند؛ اما می‌بینیم هخامنشیان نه تنها دو سده فرمان‌روا بودند بلکه خاندان‌های درازمدتِ اشکانی و ساسانی هم دقیقاً بر همان جغرافیا نزدیک به هزار سال فرمان راندند.

تومیریس در هنگام خاک‌سپاریِ شوهر و پسرش مانع برگزاریِ مراسم قربانی کردن می‌شود که باز در هرودوت نشانی از آن نیست و ما متوجه می‌شویم که این مراسمِ آیینیِ سکا‌ها ــ که نه تنها با قربانی کردنِ اسب، آن هم گاه به تعدادِ زیاد برای بزرگان سکا بلکه در مورد‌هایی همراه با قربانیِ انسان (سربازان و زنان یا کنیزان) بوده است (نگاهی به گورتپه‌های یافت‌شده از سکاها، که به گورکان معروف‌اند، در آسیای میانه یا سرزمین‌های شمالی، برای نمونه در جنوب سیبری در کوهستان آلتای و در محلی به نام پازیریک) ــ با یک اشاره تومیریس کنار گذارده شده‌اند! نویسنده حتی ابتدایی‌ترین نکته‌ها درباره سازوکار شکل‌گیری سنت‌ها و چگونگیِ تغییرشان را هم نمی‌دانسته است.

شکل و شمایل ایرانیان نیز همانند عرب‌هاست. سخن گفتن‌ها سخت است، گویی سازندگان فیلم می‌اندیشیده‌اند کمی که ادا کردن کلمه‌ها به سختی باشد معنای قدیمی بودن از آن برداشت خواهد شد، مثلاً فارسی می‌شود پارسی باستان. درباره زبان ماساژت‌ها در فیلم نمی‌دانم که آیا همان زبان امروزیِ قفقازی است یا آن‌طور که در ویکی‌پدیا آورده شده «ترکیِ باستان»، که اگر چنین باشد هم معنای دیگری جز آن‌که اندکی هم به خودشان زحمتِ پژوهش نداده‌اند، ندارد. برای نام‌ها هم تلاش بسیار شده تا نام‌هایی مشابه اسامیِ هرودوتی ساخته شود تا «تاریخی» بنمایاند، هر چند در لابه‌لای‌شان نام‌های ترکی هم به کار گرفته شده، که مصنوعی بودن‌شان تو ذوق می‌زند.

در صحنه جنگِ پایانیِ فیلم جایی است که کوروش از شنیدنِ خبر غافل‌گیری سپاهش عصبانی می‌شود در حالی که جدا از غیرتاریخی بودنش اصولاً شخصیتی که با برنامه‌ریزی‌ای دقیق کل جهان را در اختیار می‌گیرد (پسر کوروش که مصر را می‌گیرد دیگر سرزمینِ متمدن و شهرآیینِ دیگری باقی نمی‌ماند که در قلمرو هخامنشیان نباشد، جز مردمانی کوچ‌گرد یا بدوی، یا شهر‌هایی فقیر و کوچک) و نخستین دولتِ تاریخ را پی می‌ریزد و برایش سازوکاری می‌چیند که الگوی شکل‌گیری و گسترشِ شهرآیینی در جهان می‌شود، نمی‌تواند مثلاً هم‌چون اسکندرِ نوجوان، آدمی عصبانی باشد. جالب است که در متن هرودوت اتفاقاً عصبانیتِ تومیریس را داریم، آن‌جایی که پسرش کشته می‌شود؛ از این روست که دستور می‌دهد سرِ کوروش را ببرند و به آن سر بریده «ترفند بزدلانه» اش برای کشتنِ پسرش را یادآوری می‌کند! در حالی که آن پسر را کوروش نکشته و اتفاقاً آن پسر و سپاهش به اردوی کوروش یورش آورده و همه را کشتار کرده بودند و سرانجام از روی شکم‌بارگی، و این‌که خوراک و شرابی آن‌چنان ندیده بودند، هنگامه جنگ را از یاد برده بودند!

گفتگو‌های [دیالوگ‌ها] فیلم بسیار ضعیف و بی‌معنی و آبکی است و امیدوارم سازندگان فیلم فرصت کنند مثلاً مجموعه «بازی تاج‌وتخت» را ببینند تا اگر هم قرار است فیلمی تاریخی ـ تخیلی (!) بسازند دست‌کم دیدنی شود. تنها جمله زیبا شاید همان جمله پایانی کوروش باشد که «از برابرِ دشمن نمی‌گریزم، چراکه از مرگ گریزی نیست»، در حالی که به واقع کلامی به شدت بی‌معنی و توخالی است؛ چراکه او فردی پاک‌باخته نیست و آن‌گونه که فیلم محل قرار گرفتنِ کوروش را به دور از میدان جنگ و نظاره‌گرِ آن تصویر کرده منطقی است پس از دریافت خبر شکست یا دست‌کم دیدنِ آن، به درونِ مرز‌های شاهنشاهی وسیعش عقب بنشیند.

این را هم بیفزایم که پیش از آغاز جنگِ پایانی فیلم، شاهد آهن‌ریزی و سپر ساختن و ادوات جنگی به‌دستِ ماساژت‌ها هستیم و آنان را در جنگ با زره‌پوش و نیز ارابه‌ران می‌بینیم، گویی که آنان شهرنشین‌اند و ایرانیان کوچ‌گرد! و در نهایت، تومیریس به شکلِ یک متحدکننده قبیله‌های سکایی تصویر می‌شود که پایانِ قشنگی است و البته در راستای کلیت فیلم، کاملاً غیرتاریخی.

پس، فیلم با وجودِ یدک کشیدنِ نامی خاص که از «تواریخ» هرودوت برآمده، نه وفادار به تاریخ است و نه هرودوت، و آشکارا رویکردی ضدایرانی دارد؛ هر چند همه ما می‌دانیم که بار کج به مقصد نمی‌رسد، و خردمندِ نخستینِ مشترک‌مان هم فرموده: «راه در جهان یکی است و آن راستی است». خوب بود حال که سازندگان قصد داشتند، پیرو تبلیغاتی که در منطقه گسترده می‌شود، فقط تصویری سیاه از ایرانیانِ اشغال‌گر بنمایانند و ماساژت‌های بافرهنگ را نگاهبانِ استقلالِ خویش نشان دهند دست‌کم بر روی فیلم‌نامه و جاذبه‌های سینمایی و صحنه‌ها بیش‌تر کار می‌کردند و یک‌باره با تصویر کردنِ کوروش هم‌چون خشایارشا در فیلم ۳۰۰ اثر‌شان را هم‌چون آن فیلم چنان پدید می‌آوردند که دست‌کم ارزش دو ساعت و نیم وقت گذاردن را داشته باشد. گویی این فیلم شروعِ یک سه‌گانه است که اگر چنین است، امیدوارم کسی این نقد را به دستِ دست‌اندرکارانِ ساختِ فیلم برساند.

پی‌نوشت:
۱. شروین وکیلی، کوروش رهایی‌بخش، نشر شورآفرین: ۱۳۹۳، ص ۲۷۵ ـ ۲۶۷

منبع انتخاب

انتهای پیام

خروج از نسخه موبایل