هرگاه جفا بینم، حق دارم که سبکسیر سفر کنم و صبح زود بروم.
اندوه بر دلم هجوم آورد، پس شترم را متوجه قصر سپید مدائن ساختم.
تا تسلی یابم و فراموش کنم بخت و بهرهای را که به دیگران رسیده است و اندوهگین شوم به خاطر مکانی کهن از آلساسان.
غمها و مشکلات پی در پی، آنها را به یادم آورد و مشکلات گاه چیزی را به یاد میآورد و گاه از یاد میبرد.
آنان (ساسانیان) در کاخی پر ناز و نعمت آرمیده بودند که دیده به بلندای آن نمیرسد.
گویی بر قلّه قاف بنا شده است و چندان از اقوام مختلف در آن بودند که دیگر نیازی به کسی نداشت و دروازهاش را بسته بودند!
منزلهایی آباد که چون ویرانه [بادیهنشینان] بی آب و علف و خالی از سکنه نبود.
بزرگواریهایی در اینان میبینیم که اگر حمیّت قومیام نبود، میگفتم بزرگواری قبایل عنس و عبس به ایشان نمیرسد.
روزگارشان سپری شد و چندان کهن شدند که آدمی در تشخیص آن به اشتباه میافتد!
اکنون کاخ مدائن از کهنگی و خلوتی، به گورستانی میماند!
اگر آن را ببینی، درمییابی که روزگار پس از عروسی و شادی، عزا در آن به پا کرده است.
آن ساختمان به تو از شگفتیهای قومی خبر میدهد که سخن دربارهشان به اشتباه نمیآمیزد.
به نقش و نگار دیوارهای کاخ بنگر تا به چگونگی نبرد ایرانیان با رومیان در انطاکیه پی ببری.
آنجا که انوشیروان جامهای سبز بر تن دارد که به زعفرانی میزند.
با شکوه و جلال بهآرامی در زیر درفش [کاویانی] سپاهش را نظاره میکند.
کاخ خسرو چندان شکوهمند و سربلند است که گویی کوهی سرفراز در آنجا قرار دارد.
در آن تصویر، کسانی هستند که با نیزه و سرنیزه حمله میکنند و کسانی دیگر از ترس نیزه، در پناه سپر قرار میگیرند.
چشم میپندارد آن تصاویر زندهاند و آنها با هم میجنگند، ولی خموشند و صدایی از آنها برنمیخیزد.
درباره زندهبودنشان چنان به گمان افتادهام که دست برمیآورم تا لمسشان کنم!
از شرابی سیرابم کرد که پنداری ستاره شبافروز است یا پرتو خورشید.
و خیال کردم که خسرو پرویز همپیاله من است و باربد همدم من!
آیا آنچه میبینم، رؤیاست که چشمم را به تردید افکنده یا آرزوهایی است که گمانم را دگرگون ساخته؟
این کاخ از شگفتانگیزی به غاری میماند که در کنار کوهی سترگ ایجاد شده باشد.
ایوان از شدت اندوه، در برابر دیدگان مسافرانی که صبح و شام بر آن میگذرند، چنین مینماید که از یار عزیزش جدا شده یا همسر غمگسارش را به اجبار طلاق داده است.
روزگار بخت و اقبال این قصر را برگردانده و مشتری که سیاره خوشبختی است، در آن بدل به نحوست شده است.
گناهی نداشت که فرشهای ابریشمینش را از او گرفتند و پردههای پرنیان سپید از آن بیرون کشیده شد.
کاخی است برافراشته با غرفههایی که گویی بر قله کوه نهاده شده است.
پیدا نیست آن را انسان برای پریان ساخته تا در آن سکنا گزینند یا پریان برای آدمیان ساختهاند!
من برآنم که سازنده این کاخ در میان پادشاهان، شخص کوچکی نبوده است.
احساس میکنم آنان را میبینم و جایگاهشان را درمییابم.
گویا هیأتهای نمایندگی در زیر آفتاب پشت سر هم به نزد خسرو میروند و چون زیاد ایستادهاند، خسته و درمانده شدهاند.
گویا کنیزان آوازخوان با لبانی رنگین در میان سراها پیچ و تاب میخورند.
گویا همین پریروز بود که آنها (ساسانیان) را دیدهام و دیروز از ایشان جدا شدهام.
انگار اگر کسی در پیشان برود، صبح روز پنجم به آنها میرسد!
سرایشان چندی را به شادی گذراند، سپس در غم و ماتم فرو رفت.
این کاخ در خور آن است که من آن را با اشکی که از دلدادگی سرچشمه میگیرد، یاری دهم.
این حقی است بر گردن من. با اینکه نه خانه خانه من است و نه نژاد نژاد من؛
بلکه این به سبب انعامی است که خداوندان این مکان را بر خاندان من کردهاند.
آنانکه بهترین نهال را از هوش و خرد خود در سرزمین ما کاشتند؛
و کشور ما را با دلاورانی که پیوسته با ساز و برگ رزمی آماده کارزار بودند، یاری دادند و بر لشکر اریاط (حبشیان) تاختند و آنها را نابود ساختند.
به همین سبب چنانکه میبینی، از آن پس من دوستدار مردمان شریف و بزرگوار گردیدهام، از هر جا و مکان و از هر اصل و تباری که باشند.
انتهای پیام