رفتم بیمارستان دیدن ِ دوستم که پزشک است. به محض ورودم مرا خواباندند روی تخت و سِرم وصل کردند. هر چه داد و بیداد کردم که بابا من بیمار نیستم و از دوستان دکتر….هستم، فایده ای نداشت. معمولا در بیشتر بیمارستان های شهر ما ،اول سرم روی بیمار وصل می کنند، بعد از چند روز دیگر سر و کله ی پزشک پیدا می شود و علت بستری شدنت را می پرسند!
اول عصبانی شدم و مقداری مقاومت کردم، اما نمی دانم چه طوری بی هوشم کردند! نیمه های شب به هوش که آمدم دیدم هر دوپایم را بسته اند به تخت و دو سه عدد سرم هم با سرعت مشغول کار کردن بودند.در هر دقیقه چند لیتری محلول های ….وارد بدنم می شدند. شبیه اوایل چاه های آب منطقه ایسین بود که خیلی پر آب بودند.
هنوز گیج ِ ناشی از بی هوشی بودم که دیدم همه ی بیمارانی که روی تخت های اطراف خوابیده اند،خانم هستند. به بیمار تخت کناری ام که خانم جوانی بود، و مشغول آه و ناله کردن! گفتم:” ببخشید خواهر این جا چه بخشی است؟” . گفت:” بخش زایمان!”. گفتم:” خب من که زایمان نکردم!” مثل کسی که تازه مرا دیده باشد، با عصبانیت گفت:” آقا، شما این جا چه کار می کنید؟!”. با شرمندگی تمام گفتم:” به خدا خودمم نمی دونم! من که چیزیم نبود”.
داد زدم:
– پرستار، پرستار…
طبق معمول از شانس من، یک پرستار پیری آمد و گفت:
– چیه، بیمارستانو گذاشتی رو سرت؟!
– من چرا این جام؟
– چون بخش آقایون تخت خالی نبود، آوردنت این جا!
می خواستم بگویم بی جا کردن که….دیدم انگشتش پت و پهنش رو برد سمت دماغ کج و کوله اش!
در دل گفتم،امکان ندارد ، در بخش زنان و زایمان بمانم. آبرویم در خطر است! یک بار سال ها پیش هم در بخش زنان بستری ام کرده بودند و بعدها پشت سرم چه حرف ها که نزدند!
پرستار که رفت، با احتیاط و عزمی راسخ زنجیر اسارت را پاره کردم. بلند شدم و رفتم داخل سالن. خیلی آرام رفتم تا رسیدم مقابل یک اتاقی که نوشته بود: ” اتاق عمل”.در نیمه باز بود. صدای چند خانم و آقا می آمد. اوضاع کمی مشکوک به نظر می رسید.یواشکی از لای در نگاه کردم، دیدم تعدادی پزشک در لباس تعمیرکار، شاطر، قصاب و… مشغول جراحی کردن بیماری هستند. یک راننده ی تاکسی هم گوشه ی اتاق ساکت و آرام ایستاده است. اول فکر کردم حواس شان به من نیست، چون سلام که کردم، جواب ندادند. بعد فهمیدم مرا نمی بینند.نشستم روی یک صندلی و نگاه کردم ببینم بالاخره چکار می کنند. در حین عمل تعمیرکار به خانم پرستاری گفت:”لطفا پیچ گوشتی دو سو.”. بعد به خیال خودش مشغول سفت کردن پیچی در شکم بیمار شد. سپس گفت:” حالا این ورش خوب شد، بایستی اون ورش هم بدیم صافکار بدون رنگ دربیاره چون طفلکی کمرش خیلی خم شده!”
گفتم شاید این چیزها را در خواب می می بینم. ولی عادت نداشتم که در خواب راه بروم.
در ادامه دیدم شاطر به خانم پرستاری گفت:” آرد و آب لطفا…” و بعد آب و آرد را در کاسه ی سر بیمار که از قبل خالی کرده بودند ریخت و گفت:”مغزش که درست کار نمی کرد، چون همه اش فکرهای بد می کرد. حالا با این خمیرها دیگه سرش هم بوی قورمه سبزی نمی ده!”
حالم داشت به هم می خورد، اما طاقت آوردم ببینم در نهایت چه می شود.
در این لحظه قصاب به پرستار گفت:” ساطور…” و با ضربه ی محکمی یکی از دست های بیمار بی چاره را قطع کرد و گفت:” خیلی پینه بسته بود”. تعمیرکارگفت:” از این جنس دیگه گیر نمی آد، باید دست دوم گیر بیاریم و جوشش بدیم!”. در این جا یکی از دکترها گفت:” داره به هوش می آد.” بقیه دسته جمعی گفتند:” بی هوش کننده دیگه نداریم، بذار کارمونو انجام بدیم.” بیمار گفت:” وای خدای من، دارین چی کار می کنین؟”
یکی از پزشک های کهنه کار حاضر در اتاق عصبانی شد و گفت:” اَره لطفاً” و بلافاصله زبان بیمار را از بیخ برید و گفت:” خب، اینم از زبونش! هم خیلی دراز بود و هم تند و تیز…” دلم به حال بیمار بی چاره سوخت. رفتم جلوتر که پرونده ی بیمار بخت برگشته را نگاه کنم ببینم چه کسی است و بیماری اش چیست؟ دیدم بالای سرش نوشته است ، بیمار: ” یک شهروند عادی و زحمت کش “. نوع بیماری:” سیاسی، اقتصادی، فرهنگی”. پزشک:” گروهی از پزشکان ….” و ادامه اش ناخوانا بود.
داشتم کم کم شاخ در می آوردم که راننده ی تاکسی داد زد:” مستقیم، یک نفر…” سوار شدم و رفتم…
انتهای پیام