نزدیک صبح بود و هوا هنوز تاریک. من و برادر کوچکترم محسن تنها توی خانه خواب بودیم. تلفن خانه زنگ خورد. با یک چشم باز اینقدر بهش لگد زدم تا بلند شود و گوشی را جواب بدهد. روی سینه، مانند سربازی که در سنگر خط مقدم حرکت میکند تا تیر دشمن به او اصابت نکند، سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت و گفت: «الو» چند ثانیهای ساکت ماند و بعد در همین حین که گوشی را سرجایش میگذاشت، زد زیر گریه. اعصابم خرد شد و رفتم سمتش و چند مشت و لگد حوالهاش دادم و گفتم: «خاک تو سرت، یعنی هر وقت مامان زنگ بزنه، صدات کنه که بری مدرسه باید یه فیلم و سریالی دربیاری. آدم واسه مدرسه رفتن گریهمیکنه آخه؟» بعد هم محکمتر کتکش زدم و او هم فقط گریه میکرد. وقتی شدت گریهاش بیشتر شد، لجم گرفت و یک سیلی محکم زدم بهش. با چشمان اشکآلود توی چشمهایم نگاهکرد و گفت: «بیشعور، من آخه چقدر احترام سن تورو نگهدارم؟ یه جو عقل توی سرت نیست؟ کی پنج صبح باید بره مدرسه که من برم؟ مگه آکادمی ملی پخت کلهپاچهست که این ساعت برم؟ چرا یهکم از مغزت کار نمیکشی؟ تا کی احترام سنت رو نگه دارم و به خاطر تاریخ تولدت هیچی بهت نگم؟ تا کی قراره دستت از مغزت بیشتر کار کنه؟ آخه تو که خودت ساعت یازده زودتر بیدار نمیشی، با من چی کار داری؟ سه ساله میری توی پارک محل میشینی و با طبیعت انس میگیری و شب برمیگردی خونه. سیگار هم که میکشی.
دلستر هم که میخوری. اهل علف هم که هستی. به کل محله هم قول ازدواج دادی. ده درصد پول جیب بابا رو هم که هر شب به عنوان کمیسیون عضو خونواده بودن برمیداری. روزی سه_چهار ساعت هم که میری حموم و آب رو هدر میدی. دانشگاه رفتنت هم که دیدیم چی بود. آخر سر با وساطت دربون وزارت علوم که مشتری شوهر عمه مهناز بود، مدرکت رو گرفتی. دوبار هم که رفتی دعواکردی و الان سند خونه واست گروئه. کار مفید هم که بلد نیستی.
میری کنتور برق رو بزنی، شیر فلکه اصلی گاز محل رو جوری قطع میکنی که باید برن مهندس اولیهاش رو پیدا کنند بیاد بفهمه چه غلطی کردی. کرم درون هم که داری و البته فکرمیکنی بامزهای؛ بارها دیدم زنگ زدی صدوهجده و گفتی شماره بیگلیبیگلی رو میخوام. معدهات هم که اندازه معده آخرین دایناسور گوشتخواره و قاعده کل اعضای خانواده غذا میخوری.
با پیج فیک هم که میری از این و اون شارژ تلفن میگیری و در این زمینه به خودکفایی رسیدی…» تابهحال هیچکس به این اندازه رنگیام نکرده بود. از شدت عصبانیت داشتم مانند گاوهای وحشی سم میکوبیدم و آماده حمله میشدم که گفت: «بابابزرگ مُرد. بابابزرگ که میدونی چیه؟ ببین مامانت یه بابا داشت که متاسفانه میشد بابابزرگ تو؛ اون مُرده.» خشمم فروکش کرد و بغلش کردم و دوتایی یک دل سیر گریه کردیم. مرگ باعث شد اختلافات فروکش کند.
صفحه شهرونگ