این فرمانده در دلش میپنداشت که با قدرت و زور میتواند همه را به زانو درآورد. اما چه غافل که جانداران آن جنگل، بینظیر و متحد بودند.
در آغاز، فرمانده به یارانش گفت: “بروید و به درختان، گلها و زنبورهای جنگل نشان دهید که ما قویترینیم!” و خود در پناهگاهی از سنگ و چوب پنهان شد. یارانش، که همگی از ترس میلرزیدند، با چشمانی گرد و ترسان به هم نگاه کردند و هرکدام به امید آنکه دیگری پیشگام شود، به جلو رفتند.
زنی که در جنگل میزیست، به نام “کوششکار”، درختان را آب میداد و از آنها میخواست تا در برابر حمله مقاومت کنند. او با خود گفت: “اینها نمیدانند که قدرت در اتحاد است. بیایید با هم بایستیم!”
پس از آن، درختی بلند و تنومند به نام “زربار” گفت: “حالا که این فرمانده ترسو در پناهگاه است، بیایید دمی به او نشان دهیم که جنگل پر از شجاعت است. ما بهجای جنگ، به آنها درس میدهیم!”
سپس زربار شروع به رقصیدن و ناله کردن کرد و سایر درختان هم با او همصدا شدند. همزمان، پرندگانی که در جنگل بودند، دست به کار شدند و آهنگهایی شاد و طنزآمیز درباره ترس فرمانده ساختند. یکی از آنها با لحن تمسخرآمیز گفت: “فرمانده ما زودتر از سپاهش فرار کرد! او را در پناهگاه میبینید، اما ما در میدان!”
پرندگانی که در جنگل زندگی میکردند، بر سر فرمانده ندا کردند و گفتند: “ای فرمانده، آیا خود را شیر مینامی؟ شیرها در میدان نبرد با دشمن میجنگند، نه در پناهگاه!”
فرمانده که خود را در پناهگاه محصور کرده بود، به یارانش گفت: “بروید و به آنها بگویید که ما آمادهایم، اما نه در حال حاضر! در واقع، ما یک جلسه اضطراری داریم تا به برنامهریزی بپردازیم.”
در همین حال، دینی، کفتار دانایی که همه در جنگل او را به هوش و زیرکی میشناختند، تصمیم گرفت که این فرصت را از دست ندهد. او به سراغ فرمانده رفت و گفت: “ای شیر جنگل! آیا میدانی که ترس از دشمنان، نشان از ضعف توست؟”
فرمانده، از ترس و زبونی خود، گفت: “نه، من فقط به فکر استراتژی هستم. باید دشمن را از دور مورد بررسی قرار دهیم!”
کفتار با لبخندی به او گفت: “استراتژی؟ آیا نام پناهگاه را به استراتژی تغییر دادهای؟ ما از تو توقع شیرانگی داریم، نه ترس و پنهانکاری!”
این جملات باعث شد که فرمانده به فکر فرو رود و به خود بگوید: “شاید این کفتار راست میگوید. شاید من باید از پناهگاه خارج شوم و به سپاه خود برگردم.”
در همین حال، از دور، خرگوشی با گوشهای بزرگ و چشمان درخشان بهسوی فرمانده دوید و فریاد زد: “ای فرمانده! آیا میدانی که با این روش فقط میتوانی به یک گربه ترسیده شبیه شوی؟”
سپس خرگوش از پشت به فرمانده چنگ زد و گفت: “برو به سپاهات بگو که من و همنوعانم منتظریم تا ببینیم چه میکنی. آیا میخواهی به جنگل بیایی یا به پناهگاه ادامه دهی؟”
از آنجا که فرمانده حس کرد که دیگر نمیتواند در پناهگاه بماند، ناگهان فریاد زد: “بله! من برمیگردم!” و با این گفتار، به سمت سپاهش رفت.
در نهایت، همه جانوران جنگل، از ترس فرمانده خنده کردند و گفتند: “آه، چه برکتی! امروز فهمیدیم که گاهی یک پناهگاه میتواند بزرگترین ضعفها را در دل قویترینها نمایان کند!” و از آن روز به بعد، هر بار که فرماندهی در دل خود ترس داشت، یارانش او را با آهنگهای شاد و خندهدار یادآوری میکردند.
و چنین شد که در آن جنگل، نه تنها از جنگ و ستیز خودداری شد، بلکه درس بزرگی از شجاعت و اتحاد آموختند؛ زیرا بزرگترین قهرمانان، آنهایی هستند که نه تنها در میدان، بلکه در دل مردم نیز ایستادگی میکنند.
انتهای پیام