روایت واکنش‌های مردمی به جنگ و شایعه

در روزگاران قدیم، در شهری بزرگ که مردم آن پیوسته در کار روزانه مشغول بودند و نان و پنیری می‌خوردند و به‌چای قند می‌انداختند، خبری پیچید در گوشه و کنار که "رژیم اسرائیل حمله‌ای بی‌پایه و اساس به خاک ایران کرده و غوغایی برپا نموده است."

این خبر چنان بود که جماعتی از مردمان شهر به‌سوی میدان مرکزی روانه شدند تا هر که نظری دهد و واکنشی بنماید. من، که از قضا عازم آن سوی میدان بودم تا از نانوایی نانی گرم بگیرم، شنیدم که مردم از هر گروه و طبقه و قومی به‌صحبت ایستاده‌اند. پس جلو رفتم و خود را چونان خبرنگار جا زدم تا شرح حال اینان بر مردم گزارش دهم.

نخست به مردی برخورد کردم که عینکی بر چشم داشت و کتابی بزرگ در دست، گویی که از داناترین مردمان شهر است. او را گفتم: “ای حکیم، تو که کتاب‌دان و سرشار از حکمت و ادب هستی، بگو که این قضیه حمله اسرائیل بر ایران چگونه است و تو چه اندیشه‌ای داری؟”

حکیم اندکی کتاب را ورق زد و گفت: “در کتاب‌های کهن آمده که هر حمله بی‌دلیل عاقبتی شوم دارد. اما چه کنم که این رژیم همچنان به حمله و جنگ دل بسته و گویی نخوانده است که به قول سعدی، دست بر دهان خود باید نهاد به آن هنگام که زبان بر زیان گشوده شود.”

از سخن او متحیر ماندم و در پی آن به مردی دیگر رسیدم که کلاه پشمی بر سر نهاده بود و سبیل پرپشتی داشت. از او پرسیدم: “ای دلاور، تو که چون کوه از ایستادگی سخن می‌رانی، این حمله را چگونه می‌بینی؟”

او با خنده گفت: “این حمله همانند آن است که کودکی با چوب بر تنه درخت بزند و گمان کند درخت خواهد افتاد. هر بار که چنین کرده‌اند، نَتایجشان چیزی جز شکست نبوده است. آخر، چه کنیم با اینان که خود را بزرگ می‌پندارند و مردم جهان را فراموش می‌کنند؟”

در این میان، بانویی با چادر گل‌دار و گوشی به‌دست آمد و گفت: “استاد! همین الآن در گروه تلگرام گفته‌اند که در جای دیگری هم چنین حمله‌ای صورت گرفته و مردمانی را آواره کرده‌اند! وای به حال دنیا که چه بلایی بر سر مردمان ستمدیده می‌آورد. آیا کسی هست که حقیقت را به گوش مردم برساند؟”

این بانو خود اهل شایعه بود و همگان می‌دانستند که هر خبری را داغ‌تر از تنور بیرون می‌آورد و به دامن مردم می‌اندازد. مردی از کنار او گذشت و گفت: “ای بانو، دست از شایعه بردار و هر خبری را پخش نکن؛ زیرا حقیقت همانند آب زلال است که به هر ظرفی که بریزی شکل آن را به خود نمی‌گیرد.”

هنوز در حیرت از این همه گفتار و شایعات بودم که مردی با ریش بلند و عمامه‌ای بر سر نزدیک آمد و با لحنی پرخاشگر گفت: “این همه گفتار از بیکاری است! اگر هرکس مشغول کار خود بود، این جنگ‌ها و نزاع‌ها به وجود نمی‌آمد. مردم باید به زندگی خود بازگردند و کار کنند تا از ستم بی‌نیاز شوند.”

یکی از جوانان باذوق که در میان جمع بود، با خنده گفت: “خیر، ای شیخ! اگر کار می‌کردیم، شاید این همه از جنگ و نزاع بی‌خبر می‌ماندیم؛ اما آن‌قدر کار نداریم که حال، این جنگ‌ها ما را از دل‌مشغولی‌هایمان بازداشته و به سخن‌پراکنی و تحلیل پرداخته‌ایم.”

شیخ از این سخن به خشم آمد و گفت: “از ادب خارج مشو، ای جوان! تو به‌جز پوچ‌سخنی چیزی نمی‌دانی.”

جوان با خنده‌ای دیگر گفت: “شیخ، شما چرا خشمگین می‌شوید؟ خود گفته بودید که نباید بر سر چنین مسائلی وقت تلف کرد!”

این گفتگوها آن‌قدر ادامه یافت که دیگر اندیشیدم تا گزارش را به همین جا ختم کنم. زیرا که مردم این شهر همواره به سخن‌پردازی و جدل بر سر هر موضوعی علاقه‌مند بودند و هیچ کس در پایان به توافقی نمی‌رسید. شاید گمان کردند که سخن و جدل نیز چون نان، غذایی است که باید هر روز از آن سهمی برد.

پس چنین شد که از میان مردم عبور کردم و باز هم مردمانی دیدم که بر سر هیچ و پوچ به جدل مشغول‌اند و هر که از خویش داناترین می‌پندارد و دیگری را از کم‌فهم‌ترینان می‌شمارد. این است داستان روزگار ما که مردمان در مواجهه با جنگ و نزاع، خود به میدان بحث و جدل می‌افتند، بی‌آنکه کسی به حقیقت برسد و یا راه حلی برای مشکل بیابد.

این بود سرگذشت آن روز که در میدان شهر گذرانیدم و حکایتی شد در دفترم تا عبرتی باشد بر دیگران و دانایان درسی گیرند و نادانان به گوش جان بشنوند، اگر گوش شنوا داشته باشند.

انتهای پیام

خروج از نسخه موبایل