ای قاضی، تو که دم از عدل زدی،
با همان یک نگاه، حکم را زدی
گفتی که خصم، جاهل و سندش کم،
پس زدی مهرِ مجرمیتش محکم
لیک بگو، آیا انصاف تو این بود؟
که ببندی چشم و گوش به هر سرود؟
به یکی حکمِ گران، به دیگری آسان،
این چه عدلیست؟ کجا شد حق و میزان؟
گفتی با یک نگاه، حکم تو شد راست،
آیا دیدی زخمِ دلِ شکستهها؟
یا که دیدی اشک چشمهای خستهها؟
دیدی از درد، فریادهای بیصدا؟
قربانت، بگو به من، ای مرد حق،
حکم تو آیا از دلِ حقیقت بَر؟
یا که دیدی فقط ظاهرِ کلام،
رفت دلها از قضاوتت بهتمام؟
گاه قاضی، زِ پشت میز، دور است،
از حقیقت، از دلِ درد، کور است
با همان یک نگاه، حکم میدهی،
لیک دلها را ز هم پاره میکنی
عدالت یعنی دیدن از عمقِ جان،
گوش دادن به دلِ هر ناتوان
نه که تنها به ورقها چشم دوزی،
حکم حق نیست، اگر تو دل نبازی
پس ببین از دل، ای قاضیِ زمان،
عدل تنها این نیست که گویم زبان،
بشنو از هر دو طرف با دقت و هوش،
تا که بینی حق و باطل از دو گوش
حکم دادن سخت است، ای قاضی عزیز،
عدل و انصاف نیست در حرفِ سریع
باید از درد مردم آگاه شوی،
تا به راستی، قاضیِ راه شوی.
پایان