روزی که رضا شاه از بندرعباس رفت

بعد از
وقوع جنگ جهانی دوم، با وجود اعلام بی‌طرفی در سال ۱۳۲۰، متفقین ایران را اشغال کردند. سپس با اولتیماتوم بریتانیا، رضاشاه مجبور به استعفا، ترک ایران و واگذاری پادشاهی به ولیعهدش محمدرضا پهلوی شد. سرانجام سه سال بعد، در ۶۶ سالگی در ژوهانسبورگ، آفریقای جنوبی درگذشت.
رضا شاه در آخرین ایستگاه برای تبعید به بندرعباس سفر کرد
روز پنجم مهرماه است و هوا بی‌اندازه گرم می‌باشد. برای مردم بندرعباس روز بُهت‌آوری است. جمعیت شهر حیران از حضور دیکتاتور ایران در دو طرف صف کشیده‌اند. واقعاً چهره مردم بُهت‌زده و تعجب‌آمیز است. در زیر آفتاب سوزان شاه سابق از دفتر اداره گمرک عصا‌زنان در حالی ‌که از فرط گرما مرتّب سر و صورت خود را از عرق پاک می‌کند به اسکله و به طرف کشتی بندر روان است. عدّه‌ای از همراهان و شاپورها نیز در التزام رکاب‌اند. شاه در مقابل کنسول انگلیس اشاره به شاپورها کرده می‌گوید: “من دیگر پول ندارم. خرج این بچه‌ها را کی می‌دهد؟” از طرف کنسول پاسخ داده می‌‌شود: “خاطر مبارک آسوده باشد. حکومت هندوستان ترتیب همه کارها را داده است.”

عدّه‌ی زیادی از اشخاص با عجله هرچه تمام‌تر به طرف گمرک و اسکله می‌روند. بچّه‌ها با عجله تمام به طرف گمرک می‌روند. خیلی از آن بچه‌ها به مدرسه هم نرفته بودند. طبقه حمّال، جاشو، کسبه بازار همه روی اسکله جمع شده‌اند. دست راست عمارت دفتر تفتیش گمرک که اثاثیه مسافرین را تفتیش می‌کنند عدّه‌ای در حدود بیست‌ سی سرباز که برای ادای احترام حاضر شده بودند صف کشیده، از آن‌ها با فحش‌هایی که مخصوص خودشان است می‌خواهند مردم را از دفتر تفتیش گمرک که شاه به آن‌جا وارد خواهد شد، دور کنند. ولی نظامیان آن جذبه و هیبتی که سابق در خود می‌دیدند دیگر مشاهده نمی‌کنند و مردم هم کمتر به طرف آژان‌ها اعتنا می‌کنند. وقتی به یک نفر تغیّر کردند شخص مزبور که حمّال بود گفت: “حالا که شاه نیست که این همه سنگش را به سینه می‌زنید. خودش هم چنین توقّعی ندارد. در ایّام سلطنتش ندیدیم. بگذارید اقلاً حالا که می‌خواهد در به ‌در شود، ببینیم.” یک عدّه هم هنوز از شاه می‌ترسیدند و با وجودی که خیلی مایل بودند به اسکله بیایند، از پشت‌بام‌های عمارت خود با دوربین به تماشا مشغول بودند. این عدّه از تجّار و محترمینی هستند که می‌ترسیدند اگر شاه سابق آن‌ها را ببیند به یاد مالیات و یا اجرای قانون تازه بیفتد و چیز تازه به یادش بیاید. چند نفر از تجّار با هم می‌گفتند: “این فرش‌هایی که دیروز از ما گرفته‌اند و برای پذیرایی منزل فرماندار برده‌اند آیا شاه با خودش برده یا پس می‌دهند؟” یک نفر از بازرگانان که رضا شاه را در آن وضع می‌دید، گفت: “به خدا تمام صدمات و اذیّت‌های کمیسیون از یادم رفت. بیچاره پیرمرد از شهر ما در به ‌در شد.” نفر پهلویی‌اش می‌گفت: “بله، برای این است که مزه حبس‌هایش را نچشیده‌ای. اگر یکی از آن انژکسیون‌ها به بازویت فرو می‌کردند الآن ما راحت بودیم و این فرمایشات را نمی‌شنیدیم.”

وقتی رضا شاه وارد اتاق رئیس گمرک شدند رو به مرحوم مینا نموده گفت: “بندرعباس خیلی گرم است. شما چطور اینجا زندگی می‌کنید؟” رئیس گمرک گفت: “قربان، بر حسب وظیفه اینجا هستیم.” در این موقع شاه رو به جم نموده و گفت: “به شاه بگویند بندرعباس خیلی خراب است. بایستی توجّه بیشتری به جنوب بشود. ما نمی‌دانستیم بندرعباس این‌قدر خراب است به شاه بگویید به مأمورین اضافه‌حقوق بدهند. بیچاره‌ها خیلی زحمت می‌کشند.”

سرانجام شاه به قایق موتوردار نزدیک شد. همگی تعظیم نموده و سرتیپ سیه‌پوش نیز تا اسکله با شاه همراه بود و وقتی که شاه خواست از پله‌های اسکله به طرف قایق سرازیر شود زانو زده به پای شاه درافتاد. در این موقع مشاهده شد که قطرات اشک از چشمان شاه به روی صورتش جاری گردید و زمانی که سوار کشتی شدند گفت: “دیگر کشتی از این کهنه‌تر و اِدبارتر نبود که به ما بدهند؟” در این زمان کاپیتان رو به مترجم کنسول نموده و گفت: به اعلیحضرت عرض کنید که تمام کشتی به اختیار اعلیحضرت می‌باشد. چهره شاه در زیر گرمای طاقت‌فرسای بندرعباس رقّت‌آور شده و جمعیّت مشاهده می‌کنند که قطرات اشک از گوشه چشم او سرازیر است و نیم ‌ساعت بعد کشتی در میان امواج دریا از نظر ناپدید می‌شود.

خروج از نسخه موبایل